چو شد ساخته کار خود بر نشست

نهفته همه گنج کابلستان بکوشم رسانم به زابلستان
جزین نیز هر چیز کاندر خورد بیبد ز من مهتر پر خرد
گرفت آن زمان سام دستش به دست ورا نیک بنواخت و پیمان ببست
چو بشنید سیندخت سوگند او همان راست گفتار و پیوند او
زمین را ببوسید و بر پای خاست بگفت آنچه اندر نهان بود راست
که من خویش ضحاکم ای پهلوان زن گرد مهراب روشن روان
همان مام رودابه‌ی ماه روی که دستان همی جان فشاند بروی
همه دودمان پیش یزدان پاک شب تیره تا برکشد روز چاک
همی بر تو بر خواندیم آفرین همان بر جهاندار شاه زمین
کنون آمدم تا هوای تو چیست ز کابل ترا دشمن و دوست کیست
اگر ما گنهکار و بدگوهریم بدین پادشاهی نه اندر خوریم
من اینک به پیش توام مستمند بکش گر کشی ور ببندی ببند
دل بیگناهان کابل مسوز کجا تیره روز اندر آید به روز
سخنها چو بشنید ازو پهلوان زنی دید با رای و روشن روان
به رخ چون بهار و به بالا چو سرو میانش چو غرو و به رفتن تذرو
چنین داد پاسخ که پیمان من درست است اگر بگسلد جان من
تو با کابل و هر که پیوند تست بمانید شادان دل و تن‌درست
بدین نیز همداستانم که زال ز گیتی چو رودابه جوید همال
شما گرچه از گوهر دیگرید همان تاج و اورنگ را در خورید
چنین است گیتی وزین ننگ نیست ابا کردگار جهان جنگ نیست