چو شد ساخته کار خود بر نشست

گرفته یکی جام هر یک به دست بفرمود کامد به جای نشست
به پیش سپهبد فرو ریختند همه یک به دیگر برآمیختند
چو با پهلوان کار بر ساختند ز بیگانه خانه بپرداختند
چنین گفت سیندخت با پهلوان که با رای تو پیر گردد جوان
بزرگان ز تو دانش آموختند به تو تیرگیها برافروختند
به مهر تو شد بسته دست بدی به گرزت گشاده ره ایزدی
گنهکار گر بود مهراب بود ز خون دلش دیده سیراب بود
سر بیگناهان کابل چه کرد کجا اندر آورد باید بگرد
همه شهر زنده برای تواند پرستنده و خاک پای تواند
ازان ترس کو هوش و زور آفرید درخشنده ناهید و هور آفرید
نیاید چنین کارش از تو پسند میان را به خون ریختن در مبند
بدو سام یل گفت با من بگوی ازان کت بپرسم بهانه مجوی
تو مهراب را کهتری گر همال مر آن دخت او را کجا دید زال
به روی و به موی و به خوی و خرد به من گوی تا باکی اندر خورد
ز بالا و دیدار و فرهنگ اوی بران سان که دیدی یکایک بگوی
بدو گفت سیندخت کای پهلوان سر پهلوانان و پشت گوان
یکی سخت پیمانت خواهم نخست که لرزان شود زو بر و بوم و رست
که از تو نیاید به جانم گزند نه آنکس که بر من بود ارجمند
مرا کاخ و ایوان آباد هست همان گنج و خویشان و بنیاد هست
چو ایمن شوم هر چه گویی بگوی بگویم بجویم بدین آب روی