چو در کابل این داستان فاش گشت

پرستنده و اسپ و تخت و کلاه بیارای و با خویشتن بر به راه
مگر شهر کابل نسوزد به ما چو پژمرده شد برفروزد به ما
چین گفت سیندخت کای نامدار به جای روان خواسته خواردار
نباید که چون من شوم چاره‌جوی تو رودابه را سختی آری به روی
مرا در جهان انده جان اوست کنون با توم روز پیمان اوست
ندارم همی انده خویشتن ازویست این درد و اندوه من
یکی سخت پیمان ستد زو نخست پس آنگه به مردی ره چاره جست
بیاراست تن را به دیبا و زر به در و به یاقوت پرمایه سر
پس از گنج زرش ز بهر نثار برون کرد دینار چون سی‌هزار
به زرین ستام آوریدند سی از اسپان تازی و از پارسی
ابا طوق زرین پرستنده شست یکی جام زر هر یکی را به دست
پر از مشک و کافور و یاقوت و زر ز پیروزه‌ی چند چندی گهر
چهل جامه دیبای پیکر به زر طرازش همه گونه گونه گهر
به زرین و سیمین دوصد تیغ هند جزان سی به زهراب داده پرند
صد اشتر همه ماده‌ی سرخ موی صد استر همه بارکش راه جوی
یکی تاج پرگوهر شاهوار ابا طوق و با یاره و گوشوار
بسان سپهری یکی تخت زر برو ساخته چند گونه گهر
برش خسروی بیست پهنای او چو سیصد فزون بود بالای او
وزان ژنده‌پیلان هندی چهار همه جامه و فرش کردند بار