پس آگاهی آمد به شاه بزرگ

بپرسید و بسیار تیمار خورد سپهبد سخن یک به یک یادکرد
که نوشه زی ای شاه تا جاودان ز جان تو کوته بد بدگمان
برفتم بران شهر دیوان نر نه دیوان که شیران جنگی به بر
که از تازی اسپان تکاورترند ز گردان ایران دلاورترند
سپاهی که سگسار خوانندشان پلنگان جنگی نمایندشان
ز من چون بدیشان رسید آگهی از آواز من مغزشان شد تهی
به شهر اندرون نعره برداشتند ازان پس همه شهر بگذاشتند
همه پیش من جنگ جوی آمدند چنان خیره و پوی پوی آمدند
سپه جنب جنبان شد و روز تار پس اندر فراز آمد و پیش غار
نبیره جهاندار سلم بزرگ به پیش سپاه اندر آمد چو گرگ
سپاهی به کردار مور و ملخ نبد دشت پیدا نه کوه و نه شخ
چو برخاست زان لشکر گشن گرد رخ نامداران ما گشت زرد
من این گرز یک زخم برداشتم سپه را هم آنجای بگذاشتم
خروشی خروشیدم از پشت زین که چون آسیا شد بریشان زمین
دل آمد سپه را همه بازجای سراسر سوی رزم کردند رای
چو بشنید کاکوی آواز من چنان زخم سرباز کوپال من
بیامد به نزدیک من جنگ ساز چو پیل ژیان با کمند دراز
مرا خواست کارد به خم کمند چو دیدم خمیدم ز راه گزند
کمان کیانی گرفتم به چنگ به پیکان پولاد و تیر خدنگ
عقاب تکاور برانگیختم چو آتش بدو بر تبر ریختم