چو آمد ز درگاه مهراب شاد

چو آمد ز درگاه مهراب شاد همی کرد از زال بسیار یاد
گرانمایه سیندخت را خفته دید رخش پژمریده دل آشفته دید
بپرسید و گفتا چه بودت بگوی چرا پژمرید آن چو گلبرگ روی
چنین داد پاسخ به مهراب باز که اندیشه اندر دلم شد دراز
ازین کاخ آباد و این خواسته وزین تازی اسپان آراسته
وزین بندگان سپهبدپرست ازین تاج و این خسروانی نشست
وزین چهره و سرو بالای ما وزین نام و این دانش و رای ما
بدین آبداری و این راستی زمان تا زمان آورد کاستی
به ناکام باید به دشمن سپرد همه رنج ما باد باید شمرد
یکی تنگ تابوت ازین بهر ماست درختی که تریاک او زهر ماست
بکشتیم و دادیم آبش به رنج بیاویختیم از برش تاج و گنج
چو بر شد به خورشید و شد سایه‌دار به خاک اندر آمد سر مایه‌دار
برینست فرجام و انجام ما بدان تا کجا باشد آرام ما
به سیندخت مهراب گفت این سخن نوآوردی و نو نگردد کهن
سرای سپنجی بدین سان بود خرد یافته زو هراسان بود
یکی اندر آید دگر بگذرد گذر نی که چرخش همی بسپرد
به شادی و انده نگردد دگر برین نیست پیکار با دادگر
بدو گفت سیندخت این داستان بروی دگر بر نهد باستان
خرد یافته موبد نیک بخت به فرزند زد داستان درخت
زدم داستان تا ز راه خرد سپهبد به گفتار من بنگرد