چو خورشید تابنده شد ناپدید

پذیرفتم از دادگر داورم که هرگز ز پیمان تو نگذرم
شوم پیش یزدان ستایش کنم چو ایزد پرستان نیایش کنم
مگر کو دل سام و شاه زمین بشوید ز خشم و ز پیکار و کین
جهان آفرین بشنود گفت من مگر کاشکارا شوی جفت من
بدو گفت رودابه من همچنین پذیرفتم از داور کیش و دین
که بر من نباشد کسی پادشا جهان آفرین بر زبانم گوا
جز از پهلوان جهان زال زر که با تخت و تاجست وبا زیب و فر
همی مهرشان هر زمان بیش بود خرد دور بود آرزو پیش بود
چنین تا سپیده برآمد ز جای تبیره برآمد ز پرده‌سرای
پس آن ماه را شید پدرود کرد بر خویش تار و برش پود کرد
ز بالا کمند اندر افگند زال فرود آمد از کاخ فرخ همال