بپرسید کز من چه خواهی بخواه
|
|
ز تخت و ز مهر و ز تیغ و کلاه
|
بدو گفت مهراب کای پادشا
|
|
سرافراز و پیروز و فرمان روا
|
مرا آرزو در زمانه یکیست
|
|
که آن آرزو بر تو دشوار نیست
|
که آیی به شادی سوی خان من
|
|
چو خورشید روشن کنی جان من
|
چنین داد پاسخ که این رای نیست
|
|
به خان تو اندر مرا جای نیست
|
نباشد بدین سام همداستان
|
|
همان شاه چون بشنود داستان
|
که ما میگساریم و مستان شویم
|
|
سوی خانهی بت پرستان شویم
|
جزان هر چه گویی تو پاسخ دهم
|
|
به دیدار تو رای فرخ نهم
|
چو بشنید مهراب کرد آفرین
|
|
به دل زال را خواند ناپاک دین
|
خرامان برفت از بر تخت اوی
|
|
همی آفرین خواند بر بخت اوی
|
چو دستان سام از پسش بنگرید
|
|
ستودش فراوان چنان چون سزید
|
ازان کو نه هم دین و هم راه بود
|
|
زبان از ستودنش کوتاه بود
|
برو هیچکس چشم نگماشتند
|
|
مر او را ز دیوانگان داشتند
|
چو روشن دل پهلوان را بدوی
|
|
چنان گرم دیدند با گفتوگوی
|
مر او را ستودند یک یک مهان
|
|
همان کز پس پرده بودش نهان
|
ز بالا و دیدار و آهستگی
|
|
ز بایستگی هم ز شایستگی
|
دل زال یکباره دیوانه گشت
|
|
خرد دور شد عشق فرزانه گشت
|
سپهدار تازی سر راستان
|
|
بگوید برین بر یکی داستان
|
که تا زندهام چرمه جفت منست
|
|
خم چرخ گردان نهفت منست
|
عروسم نباید که رعنا شوم
|
|
به نزد خردمند رسوا شوم
|