کنون پرشگفتی یکی داستان

ببردش دمان تا به البرز کوه که بودش بدانجا کنام و گروه
سوی بچگان برد تا بشکرند بدان ناله‌ی زار او ننگرند
ببخشود یزدان نیکی‌دهش کجا بودنی داشت اندر بوش
نگه کرد سیمرغ با بچگان بران خرد خون از دو دیده چکان
شگفتی برو بر فگندند مهر بماندند خیره بدان خوب چهر
شکاری که نازکتر آن برگزید که بی‌شیر مهمان همی خون مزید
بدین گونه تا روزگاری دراز برآورد داننده بگشاد راز
چو آن کودک خرد پر مایه گشت برآن کوه بر روزگاری گذشت
یکی مرد شد چون یکی زاد سرو برش کوه سیمین میانش چو غرو
نشانش پراگنده شد در جهان بد و نیک هرگز نماند نهان
به سام نریمان رسید آگهی از آن نیک پی پور با فرهی
شبی از شبان داغ دل خفته بود ز کار زمانه برآشفته بود
چنان دید در خواب کز هندوان یکی مرد بر تازی اسپ دوان
ورا مژده دادی به فرزند او بران برز شاخ برومند او
چو بیدار شد موبدان را بخواند ازین در سخن چندگونه براند
چه گویید گفت اندرین داستان خردتان برین هست همداستان
هر آنکس که بودند پیر و جوان زبان برگشادند بر پهلوان
که بر سنگ و بر خاک شیر و پلنگ چه ماهی به دریا درون با نهنگ
همه بچه را پروراننده‌اند ستایش به یزدان رساننده‌اند
تو پیمان نیکی دهش بشکنی چنان بی‌گنه بچه را بفگنی