تهی شد ز کینه سر کینه دار

همم داد دادی و هم داوری همم تاج دادی هم انگشتری
بفرمود پس تا منوچهر شاه نشست از بر تخت زر با کلاه
سپهدار شیروی با خواسته به درگاه شاه آمد آراسته
بفرمود پس تا منوچهر شاه ببخشید یکسر همه با سپاه
چو این کرده شد روز برگشت بخت بپژمرد برگ کیانی درخت
کرانه گزید از بر تاج و گاه نهاده بر خود سر هر سه شاه
پر از خون دل و پر ز گریه دو روی چنین تا زمانه سرآمد بروی
فریدون شد و نام ازو ماند باز برآمد برین روزگار دراز
همان نیکنامی به و راستی که کرد ای پسر سود برکاستی
منوچهر بنهاد تاج کیان بزنار خونین ببستش میان
برآیین شاهان یکی دخمه کرد چه از زر سرخ و چه از لاژورد
نهادند زیر اندرش تخت عاج بیاویختند از بر عاج تاج
بپدرود کردنش رفتند پیش چنان چون بود رسم آیین و کیش
در دخمه بستند بر شهریار شد آن ارجمند از جهان زار و خوار
جهانا سراسر فسوسی و باد بتو نیست مرد خردمند شاد