بگوید که گفتند ما کهتریم
|
|
زمین جز به فرمان او نسپریم
|
گروهی خداوند بر چارپای
|
|
گروهی خداوند کشت و سرای
|
سپاهی بدین رزمگاه آمدیم
|
|
نه بر آرزو کینه خواه آمدیم
|
کنون سر به سر شاه را بندهایم
|
|
دل و جان به مهر وی آگندهایم
|
گرش رای جنگ است و خون ریختن
|
|
نداریم نیروی آویختن
|
سران یکسره پیش شاه آوریم
|
|
بر او سر بیگناه آوریم
|
براند هر آن کام کو را هواست
|
|
برین بیگنه جان ما پادشاست
|
بگفت این سخن مرد بسیار هوش
|
|
سپهدار خیره بدو دادگوش
|
چنین داد پاسخ که من کام خویش
|
|
به خاک افگنم برکشم نام خویش
|
هر آن چیز کان نز ره ایزدیست
|
|
از آهرمنی گر ز دست بدیست
|
سراسر ز دیدار من دور باد
|
|
بدی را تن دیو رنجور باد
|
شما گر همه کینهدار منید
|
|
وگر دوستدارید و یار منید
|
چو پیروزگر دادمان دستگاه
|
|
گنه کار پیدا شد از بیگناه
|
کنون روز دادست بیداد شد
|
|
سران را سر از کشتن آزاد شد
|
همه مهر جویید و افسون کنید
|
|
ز تن آلت جنگ بیرون کنید
|
خروشی بر آمد ز پرده سرای
|
|
که ای پهلوانان فرخنده رای
|
ازین پس به خیره مریزید خون
|
|
که بخت جفاپیشگان شد نگون
|
همه آلت لشکر و ساز جنگ
|
|
ببردند نزدیک پور پشنگ
|
سپهبد منوچهر بنواختشان
|
|
براندازه بر پایگه ساختشان
|
سوی دژ فرستاد شیروی را
|
|
جهاندیده مرد جهانجوی را
|