برینگونه بگریست چندان بزار
|
|
همی تاگیا رستش اندر کنار
|
زمین بستر و خاک بالین او
|
|
شده تیره روشن جهانبین او
|
در بار بسته گشاده زبان
|
|
همی گفت کای داور راستان
|
کس از تاجداران بدینسان نمرد
|
|
که مردست این نامبردار گرد
|
سرش را بریده به زار اهرمن
|
|
تنش را شده کام شیران کفن
|
خروشی به زاری و چشمی پرآب
|
|
ز هر دام و دد برده آرام و خواب
|
سراسر همه کشورش مرد و زن
|
|
به هر جای کرده یکی انجمن
|
همه دیده پرآب و دل پر ز خون
|
|
نشسته به تیمار و گرم اندرون
|
همه جامه کرده کبود و سیاه
|
|
نشسته به اندوه در سوگ شاه
|
چه مایه چنین روز بگذاشتند
|
|
همه زندگی مرگ پنداشتند
|