فریدون نهاده دو دیده به راه

برین‌گونه بگریست چندان بزار همی تاگیا رستش اندر کنار
زمین بستر و خاک بالین او شده تیره روشن جهان‌بین او
در بار بسته گشاده زبان همی گفت کای داور راستان
کس از تاجداران بدین‌سان نمرد که مردست این نامبردار گرد
سرش را بریده به زار اهرمن تنش را شده کام شیران کفن
خروشی به زاری و چشمی پرآب ز هر دام و دد برده آرام و خواب
سراسر همه کشورش مرد و زن به هر جای کرده یکی انجمن
همه دیده پرآب و دل پر ز خون نشسته به تیمار و گرم اندرون
همه جامه کرده کبود و سیاه نشسته به اندوه در سوگ شاه
چه مایه چنین روز بگذاشتند همه زندگی مرگ پنداشتند