فریدون نهاده دو دیده به راه

مبر خود به مهر زمانه گمان نه نیکو بود راستی در کمان
چو دشمنش گیری نمایدت مهر و گر دوست خوانی نبینیش چهر
یکی پند گویم ترا من درست دل از مهر گیتی ببایدت شست
سپه داغ دل شاه با های و هوی سوی باغ ایرج نهادند روی
به روزی کجا جشن شاهان بدی وزان پیشتر بزمگاهان بدی
فریدون سر شاه پور جوان بیامد ببر برگرفته نوان
بر آن تخت شاهنشهی بنگرید سر شاه را نزدر تاج دید
همان حوض شاهان و سرو سهی درخت گلفشان و بید و بهی
تهی دید از آزادگان جشنگاه به کیوان برآورده گرد سیاه
همی سوخت باغ و همی خست روی همی ریخت اشک و همی کند موی
میان را بزناز خونین ببست فکند آتش اندر سرای نشست
گلستانش برکند و سروان بسوخت به یکبارگی چشم شادی بدوخت
نهاده سر ایرج اندر کنار سر خویشتن کرد زی کردگار
همی گفت کای داور دادگر بدین بی‌گنه کشته اندر نگر
به خنجر سرش کنده در پیش من تنش خورده شیران آن انجمن
دل هر دو بیداد از آن سان بسوز که هرگز نبینند جز تیره روز
به داغی جگرشان کنی آژده که بخشایش آرد بریشان دده
همی خواهم از روشن کردگار که چندان زمان یابم از روزگار
که از تخم ایرج یکی نامور بیاید برین کین ببندد کمر
چو دیدم چنین زان سپس شایدم اگر خاک بالا بپیمایدم