چو بشنید تور از برادر چنین
|
|
به ابرو ز خشم اندر آورد چین
|
نیامدش گفتار ایرج پسند
|
|
نبد راستی نزد او ارجمند
|
به کرسی به خشم اندر آورد پای
|
|
همی گفت و برجست هزمان ز جای
|
یکایک برآمد ز جای نشست
|
|
گرفت آن گران کرسی زر بدست
|
بزد بر سر خسرو تاجدار
|
|
ازو خواست ایرج به جان زینهار
|
نیایدت گفت ایچ بیم از خدای
|
|
نه شرم از پدر خود همینست رای
|
مکش مر مراکت سرانجام کار
|
|
بپیچاند از خون من کردگار
|
مکن خویشتن را ز مردمکشان
|
|
کزین پس نیابی ز من خودنشان
|
بسنده کنم زین جهان گوشهای
|
|
بکوشش فراز آورم توشهای
|
به خون برادر چه بندی کمر
|
|
چه سوزی دل پیر گشته پدر
|
جهان خواستی یافتی خون مریز
|
|
مکن با جهاندار یزدان ستیز
|
سخن را چو بشنید پاسخ نداد
|
|
همان گفتن آمد همان سرد باد
|
یکی خنجر آبگون برکشید
|
|
سراپای او چادر خون کشید
|
بدان تیز زهرآبگون خنجرش
|
|
همی کرد چاک آن کیانی برش
|
فرود آمد از پای سرو سهی
|
|
گسست آن کمرگاه شاهنشهی
|
روان خون از آن چهرهی ارغوان
|
|
شد آن نامور شهریار جوان
|
جهانا بپروردیش در کنار
|
|
وز آن پس ندادی به جان زینهار
|
نهانی ندانم ترا دوست کیست
|
|
بدین آشکارت بباید گریست
|
سر تاجور ز آن تن پیلوار
|
|
به خنجر جدا کرد و برگشت کار
|
بیاگند مغزش به مشک و عبیر
|
|
فرستاد نزد جهانبخش پیر
|