به خوبی شنیده همه یاد کرد
|
|
سر تور بیمغز پرباد کرد
|
چو این راز بشنید تور دلیر
|
|
برآشفت ناگاه برسان شیر
|
چنین داد پاسخ که با شهریار
|
|
بگو این سخن هم چنین یاد دار
|
که ما را به گاه جوانی پدر
|
|
بدین گونه بفریفت ای دادگر
|
درختیست این خود نشانده بدست
|
|
کجا آب او خون و برگش کبست
|
ترا با من اکنون بدین گفتگوی
|
|
بباید بروی اندر آورد روی
|
زدن رای هشیار و کردن نگاه
|
|
هیونی فگندن به نزدیک شاه
|
زبانآوری چرب گوی از میان
|
|
فرستاد باید به شاه جهان
|
به جای زبونی و جای فریب
|
|
نباید که یابد دلاور شکیب
|
نشاید درنگ اندرین کار هیچ
|
|
کجا آید آسایش اندر بسیچ
|
فرستاده چون پاسخ آورد باز
|
|
برهنه شد آن روی پوشیدهراز
|
برفت این برادر ز روم آن ز چین
|
|
به زهر اندر آمیخته انگبین
|
رسیدند پس یک به دیگر فراز
|
|
سخن راندند آشکارا و راز
|
گزیدند پس موبدی تیزویر
|
|
سخن گوی و بینادل و یادگیر
|
ز بیگانه پردخته کردند جای
|
|
سگالش گرفتند هر گونه رای
|
سخن سلم پیوند کرد از نخست
|
|
ز شرم پدر دیدگان را بشست
|
فرستاده را گفت ره برنورد
|
|
نباید که یابد ترا باد و گرد
|
چو آیی به کاخ فریدون فرود
|
|
نخستین ز هر دو پسر ده درود
|
پس آنگه بگویش که ترس خدای
|
|
بباید که باشد به هر دو سرای
|
جوان را بود روز پیری امید
|
|
نگردد سیهموی گشته سپید
|