برآمد برین روزگار دراز
|
|
زمانه به دل در همی داشت راز
|
فریدون فرزانه شد سالخورد
|
|
به باغ بهار اندر آورد گرد
|
برین گونه گردد سراسر سخن
|
|
شود سست نیرو چو گردد کهن
|
چو آمد به کاراندرون تیرگی
|
|
گرفتند پرمایگان خیرگی
|
بجنبید مر سلم را دل ز جای
|
|
دگرگونهتر شد به آیین و رای
|
دلش گشت غرقه به آزاندرون
|
|
به اندیشه بنشست با رهنمون
|
نبودش پسندیده بخش پدر
|
|
که داد او به کهتر پسر تخت زر
|
به دل پر زکین شد به رخ پر ز چین
|
|
فرسته فرستاد زی شاه چین
|
فرستاد نزد برادر پیام
|
|
که جاوید زی خرم و شادکام
|
بدان ای شهنشاه ترکان و چین
|
|
گسسته دل روشن از به گزین
|
ز نیکی زیان کرده گویی پسند
|
|
منش پست و بالا چو سرو بلند
|
کنون بشنو ازمن یکی داستان
|
|
کزین گونه نشنیدی از باستان
|
سه فرزند بودیم زیبای تخت
|
|
یکی کهتر از ما برآمد به بخت
|
اگر مهترم من به سال و خرد
|
|
زمانه به مهر من اندر خورد
|
گذشته ز من تاج و تخت و کلاه
|
|
نزیبد مگر بر تو ای پادشاه
|
سزد گر بمانیم هر دو دژم
|
|
کزین سان پدر کرد بر ما ستم
|
چو ایران و دشت یلان و یمن
|
|
به ایرج دهد روم و خاور به من
|
سپارد ترا مرز ترکان و چین
|
|
که از تو سپهدار ایران زمین
|
بدین بخشش اندر مرا پای نیست
|
|
به مغز پدر اندرون رای نیست
|
هیون فرستاده بگزارد پای
|
|
بیامد به نزدیک توران خدای
|