ز سالش چو یک پنجه اندر کشید

فریدون پیامم بدین گونه داد تو پاسخ گزار آنچه آیدت یاد
پیامش چو بشنید شاه یمن بپژمرد چون زاب کنده سمن
همی گفت گر پیش بالین من نبیند سه ماه این جهان‌بین من
مرا روز روشن بود تاره شب بباید گشادن به پاسخ دو لب
سراینده را گفت کای نامجوی زمان باید اندر چنین گفت‌گوی
شتابت نباید بپاسخ کنون مرا چند رازست با رهنمون
فرستاده را زود جایی گزید پس آنگه به کار اندرون بنگرید
بیامد در بار دادن ببست به انبوه اندیشگان در نشست
فراوان کس از دشت نیزه‌وران بر خویش خواند آزموده سران
نهفته برون آورید از نهفت همه رازها پیش ایشان بگفت
که ما را به گیتی ز پیوند خویش سه شمع‌ست روشن به دیدار پیش
فریدون فرستاد زی من پیام بگسترد پیشم یکی خوب دام
همی کرد خواهد ز چشمم جدا یکی رای بایدزدن با شما
فرستاده گوید چنین گفت شاه که ما را سه شاهست زیبای گاه
گراینده هر سه به پیوند من به سه روی پوشیده فرزند من
اگر گویم آری و دل زان تهی دروغم نه اندر خورد با مهی
وگر آرزوها سپارم بدوی شود دل پر آتش پر از آب روی
وگر سر بپیچم ز فرمان او به یک سو گرایم ز پیمان او
کسی کو بود شهریار زمین نه بازیست با او سگالید کین
شنیدستم از مردم راه‌جوی که ضحاک را زو چه آمد بروی