ز سالش چو یک پنجه اندر کشید

خرامان بیامد به نزدیک سرو چنان چون به پیش گل اندر تذرو
زمین را ببوسید و چربی نمود برآن کهتری آفرین برفزود
به جندل چنین گفت شاه یمن که بی‌آفرینت مبادا دهن
چه پیغام داری چه فرمان دهی فرستاده‌ای گر گرامی رهی
بدو گفت جندل که خرم بدی همیشه ز تو دور دست بدی
از ایران یکی کهترم چون شمن پیام آوریده به شاه یمن
درود فریدون فرخ دهم سخن هر چه پرسند پاسخ دهم
ترا آفرین از فریدون گرد بزرگ آنکسی کو نداردش خرد
مرا گفت شاه یمن را بگوی که بر گاه تا مشک بوید ببوی
بدان ای سر مایه‌ی تازیان کز اختر بدی جاودان بی‌زیان
مرا پادشاهی آباد هست همان گنج و مردی و نیروی دست
سه فرزند شایسته‌ی تاج و گاه اگر داستان را بود گاه ماه
ز هر کام و هر خواسته بی‌نیاز به هر آرزو دست ایشان دراز
مر این سه گرانمایه را در نهفت بباید کنون شاهزاده سه جفت
ز کار آگهان آگهی یافتم بدین آگهی تیز بشتافتم
کجا از پس پرده پوشیده روی سه پاکیزه داری تو ای نامجوی
مران هرسه را نوز ناکرده نام چو بشنیدم این دل شدم شادکام
که ما نیز نام سه فرخ نژاد چو اندر خور آید نکردیم یاد
کنون این گرامی دو گونه گهر بباید برآمیخت با یکدگر
سه پوشیده رخ را سه دیهیم جوی سزا را سزاوار بی‌گفت‌وگوی