فریدون چو شد بر جهان کامگار

همه دست برداشته به آسمان همی خواندندش به نیکی گمان
که جاوید بادا چنین شهریار برومند بادا چنین روزگار
وزان پس فریدون به گرد جهان بگردید و دید آشکار و نهان
هران چیز کز راه بیداد دید هر آن بوم و برکان نه آباد دید
به نیکی ببست از همه دست بد چنانک از ره هوشیاران سزد
بیاراست گیتی بسان بهشت به جای گیا سرو گلبن بکشت
از آمل گذر سوی تمیشه کرد نشست اندر آن نامور بیشه کرد
کجا کز جهان گوش خوانی همی جز این نیز نامش ندانی همی