نهانش نوا کرد و کس را نگفت
|
|
همان راز او داشت اندر نهفت
|
یکی هفته زین گونه بخشید چیز
|
|
چنان شد که درویش نشناخت نیز
|
دگر هفته مر بزم را کرد ساز
|
|
مهانی که بودند گردن فراز
|
بیاراست چون بوستان خان خویش
|
|
مهان را همه کرد مهمان خویش
|
وزان پس همه گنج آراسته
|
|
فراز آوریده نهان خواسته
|
همان گنجها راگشادن گرفت
|
|
نهاده همه رای دادن گرفت
|
گشادن در گنج را گاه دید
|
|
درم خوار شد چون پسر شاه دید
|
همان جامه و گوهر شاهوار
|
|
همان اسپ تازی به زرین عذار
|
همان جوشن و خود و زوپین و تیغ
|
|
کلاه و کمر هم نبودش دریغ
|
همه خواسته بر شتر بار کرد
|
|
دل پاک سوی جهاندار کرد
|
فرستاد نزدیک فرزند چیز
|
|
زبانی پر از آفرین داشت نیز
|
چو آن خواسته دید شاه زمین
|
|
بپذرفت و بر مام کرد آفرین
|
بزرگان لشگر چو بشناختند
|
|
بر شهریار جهان تاختند
|
که ای شاه پیروز یزدانشناس
|
|
ستایش مر او را زویت سپاس
|
چنین روز روزت فزون باد بخت
|
|
بد اندیشگان را نگون باد بخت
|
ترا باد پیروزی از آسمان
|
|
مبادا بجز داد و نیکی گمان
|
وزان پس جهاندیدگان سوی شاه
|
|
ز هر گوشهای برگرفتند راه
|
همه زر و گوهر برآمیختند
|
|
به تاج سپهبد فرو ریختند
|
همان مهتران از همه کشورش
|
|
بدان خرمی صف زده بر درش
|
ز یزدان همی خواستند آفرین
|
|
بران تاج و تخت و کلاه و نگین
|