به چنگ اندرون شست یازی کمند
|
|
برآمد بر بام کاخ بلند
|
بدید آن سیه نرگس شهرناز
|
|
پر از جادویی با فریدون به راز
|
دو رخساره روز و دو زلفش چو شب
|
|
گشاده به نفرین ضحاک لب
|
به مغز اندرش آتش رشک خاست
|
|
به ایوان کمند اندر افگند راست
|
نه از تخت یاد و نه جان ارجمند
|
|
فرود آمد از بام کاخ بلند
|
به دست اندرش آبگون دشنه بود
|
|
به خون پری چهرگان تشنه بود
|
ز بالا چو پی بر زمین برنهاد
|
|
بیامد فریدون به کردار باد
|
بران گرزهی گاوسر دست برد
|
|
بزد بر سرش ترگ بشکست خرد
|
بیامد سروش خجسته دمان
|
|
مزن گفت کاو را نیامد زمان
|
همیدون شکسته ببندش چو سنگ
|
|
ببر تا دو کوه آیدت پیش تنگ
|
به کوه اندرون به بود بند او
|
|
نیاید برش خویش و پیوند او
|
فریدون چو بنشنید ناسود دیر
|
|
کمندی بیاراست از چرم شیر
|
به تندی ببستش دو دست و میان
|
|
که نگشاید آن بند پیل ژیان
|
نشست از بر تخت زرین او
|
|
بیفگند ناخوب آیین او
|
بفرمود کردن به در بر خروش
|
|
که هر کس که دارید بیدار هوش
|
نباید که باشید با ساز جنگ
|
|
نه زین گونه جوید کسی نام و ننگ
|
سپاهی نباید که به پیشهور
|
|
به یک روی جویند هر دو هنر
|
یکی کارورز و یکی گرزدار
|
|
سزاوار هر کس پدیدست کار
|
چو این کار آن جوید آن کار این
|
|
پرآشوب گردد سراسر زمین
|
به بند اندرست آنکه ناپاک بود
|
|
جهان را ز کردار او باک بود
|