طلسمی که ضحاک سازیده بود

ز خون چنان بی‌زبان چارپای چه آمد برآن مرد ناپاک رای
کمر بسته‌ام لاجرم جنگجوی از ایران به کین اندر آورده روی
سرش را بدین گرزه‌ی گاو چهر بکوبم نه بخشایش آرم نه مهر
چو بشنید ازو این سخن ارنواز گشاده شدش بر دل پاک راز
بدو گفت شاه آفریدون تویی که ویران کنی تنبل و جادویی
کجا هوش ضحاک بر دست تست گشاد جهان بر کمربست تست
ز تخم کیان ما دو پوشیده پاک شده رام با او ز بیم هلاک
همی جفت‌مان خواند او جفت مار چگونه توان بودن ای شهریار
فریدون چنین پاسخ آورد باز که گر چرخ دادم دهد از فراز
ببرم پی اژدها را ز خاک بشویم جهان را ز ناپاک پاک
بباید شما را کنون گفت راست که آن بی‌بها اژدهافش کجاست
برو خوب رویان گشادند راز مگر که اژدها را سرآید به گاز
بگفتند کاو سوی هندوستان بشد تا کند بند جادوستان
ببرد سر بی‌گناهان هزار هراسان شدست از بد روزگار
کجا گفته بودش یکی پیشبین که پردختگی گردد از تو زمین
که آید که گیرد سر تخت تو چگونه فرو پژمرد بخت تو
دلش زان زده فال پر آتشست همه زندگانی برو ناخوشست
همی خون دام و دد و مرد و زن بریزد کند در یکی آبدن
مگر کاو سرو تن بشوید به خون شود فال اخترشناسان نگون
همان نیز از آن مارها بر دو کفت به رنج درازست مانده شگفت