| گرانمایه جمشید فرزند او | کمر بست یکدل پر از پند او | |
| برآمد برآن تخت فرخ پدر | به رسم کیان بر سرش تاج زر | |
| کمر بست با فر شاهنشهی | جهان گشت سرتاسر او را رهی | |
| زمانه بر آسود از داوری | به فرمان او دیو و مرغ و پری | |
| جهان را فزوده بدو آبروی | فروزان شده تخت شاهی بدوی | |
| منم گفت با فرهی ایزدی | همم شهریاری همم موبدی | |
| بدان را ز بد دست کوته کنم | روان را سوی روشنی ره کنم | |
| نخست آلت جنگ را دست برد | در نام جستن به گردان سپرد | |
| به فر کیی نرم کرد آهنا | چو خود و زره کرد و چون جو شنا | |
| چو خفتان و تیغ و چو برگستوان | همه کرد پیدا به روشن روان | |
| بدین اندرون سال پنجاه رنج | ببرد و ازین چند بنهاد گنج | |
| دگر پنجه اندیشهی جامه کرد | که پوشند هنگام ننگ و نبرد | |
| ز کتان و ابریشم و موی قز | قصب کرد پرمایه دیبا و خز | |
| بیاموختشان رشتن و تافتن | به تار اندرون پود را بافتن | |
| چو شد بافته شستن و دوختن | گرفتند ازو یکسر آموختن | |
| چو این کرده شد ساز دیگر نهاد | زمانه بدو شاد و او نیز شاد | |
| ز هر انجمن پیشهور گرد کرد | بدین اندرون نیز پنجاه خورد | |
| گروهی که کاتوزیان خوانیاش | به رسم پرستندگان دانیاش | |
| جدا کردشان از میان گروه | پرستنده را جایگه کرد کوه | |
| بدان تا پرستش بود کارشان | نوان پیش روشن جهاندارشان |