قسمت هفدهم

مائیم و هوای روی شاهنشاهی در آب حیات عشق او چون ماهی
بیگاه شده است روز ما را صبح است فریاد از این ولوله‌ی بیگاهی

مردی که فلک رخنه کند از دردی مردی که خداش کاشکی ناوردی
غبن است و هزار غبن کاین خلق لقب آن را مردی نهند و این را مردی

مرغان ز قفص قفص ز مرغان خالی تو مرغ کجائی که چنین خوشحالی
از ناله‌ی تو بوی بقا می‌آید می‌نال بر این پرده که خوش می‌نالی

مست است خبر از تو و یا خود خبری خیره است نظر در تو و با تو نظری
درهم شده خانه‌ی دل از حور و پری وز دیده تو از گو شککی می‌نگری

من با تو چنین سوخته خرمن تا کی وز ما تو چنین کشیده دامن تا کی
این کار به کام دشمنانم تا چند من در غم تو، تو فارغ از من تا کی

من بادم و تو برگ نلرزی چکنی کاری که منت دهم نورزی چکنی
چون سنگ زدم سبوی تو بشکستم صد گوهر و صد بحر نیرزی چکنی

من بی‌دلم ای نگار و تو دلداری شاید که بهر سخن ز من نازاری
یا آن دل من که برده‌ای بازدهی یا هر چه کنم ز بیدلی برداری

من پیر فنا بدم جوانم کردی من مرده بدم ز زندگانم کردی
می‌ترسیدم که گم شوم در ره تو اکنون نشوم گم که نشانم کردی

من جان تو نیستم مگو جان غلطی من جان جنیدم و سری سقطی
کی باشم جان هر خری کوردلی کو باز نداند سقطی از سخطی

من جمله خطا کنم صوابم تو بسی مقصود از این عمر خرابم تو بسی
من میدانم که چون بخواهم رفتن پرسند چه کرده‌ای جوابم تو بسی