قسمت هفدهم

گوهر چه بود به بحر او جز سنگی گردون چه بود بر در او سرهنگی
از دولت دوست هیچ چیزم کم نیست جز صبر که از صبر ندارم رنگی

گوئی که مگر به باغ رز رشته‌امی یا بر رخ خویش زعفران کشته‌امی
آن وعده که کرده‌ای رها می‌نکند ور نی خود را به رایگان کشته‌امی

کی پست شود آنکه بلندش تو کنی شادان بود آنجا که نژندش تو کنی
گردون سرافراشته صد بوسه زند هر روز بر آن پای که بندش تو کنی

کیوان گردی چو گرد مردان گردی مردی گردی چو گرد مردان گردی
لعلی گردی چو گرد این کان گردی جانی گردی چو گرد جانان گردی

لب بر لب هر بوسه ربائی بنهی نوبت چو به ما رسد بهائی بنهی
جرم را همه عفو کنی بی‌سببی وین جرم مرا تو دست و پائی نهی

مادام که در راه هوا و هوسی از کعبه‌ی وصل هردمی باز پسی
در بادیه‌ی طلب چو جهدی بنمای باشد که به کعبه‌ی وصالش برسی

ما را ز هوای خویش دف زن کردی صد دریا را ز خویش کف زن کردی
آن وسوسه‌ای را که ز لاحول دمید در کشتی ما دلبر وصف‌زن کردی

ماننده‌ی گل ز اصل خندان زادی وز طالع و بخت خویش شادی شادی
سرسبز چو شاخ گل و آزاده چو سرو سروی عجبی که از زمین آزادی

ماه آمد پیش او که تو جان منی گفتش که تو کمترین غلامان منی
هر چند بدان جمع تکبر می‌کرد می‌داشت طمع که گویمش آن منی

مائیم در این زمان زمین پیمائی بگذاشته هر شهر به شهر آرائی
چون کشتی یاوه گشته در دریائی هر روز به منزلی و هرشب جائی