قسمت هفدهم

گر یک نفسی واقف اسرار شوی جانبازی را به جان خریدار شوی
تا منست خود تو تا ابد تیره‌ستی چون مست از او شوی تو هشیار شوی

گر یک ورق از کتاب ما برخوانی حیران ابد شوی زهی حیرانی
گر یک نفسی به درس دل بنشینی استادان را به درس خود بنشانی

گفتم به طبیب داروئی فرمائی نبضم بگرفت از سر دانائی
گفتا که چه درد میکند بنمائی بردم دستش سوی دل سودائی

گفتم صنما مگر که جانان منی اکنون که همی نظر کنم جان منی
مرتد گردم گر ز تو من برگردی ای جان جهان تو کفر و ایمان منی

گفتم صنمی شدی که جان را وطنی گفتا که حدیث جان مکن گر ز منی
گفتم که به تیغ حجتم چند زنی گفتا که هنوز عاشق خویشتنی

گفتم که چونی مها خوشی محزونی گفتا مه را کسی نپرسد چونی
چون باشد طلعت مه گردونی تابان و لطیف و خوبی و موزونی

گفتم که دلا تو در بلا افتادی گفتا که خوشم تو به کجا افتادی
گفتم که دماغ دوا باید، گفت دیوانه توئی که در دوا افتادی

گفتم که کدامست طریق هستی دل گفت طریق هستی اندر پستی
پس گفتم دل چرا ز پستی برمد گفتا زانرو که در درین دربستی

گفتند که هست یار را شور وشری گفتم که دوم بار بگو خوش خبری
گفتا ترش است روی خوبش قدری گفتم که زهی تهمت کژ بر شکری

گفتی که تو دیوانه و مجنون خوئی دیوانه توئی که عقل از من جوئی
گفتی که چه بی‌شرم و چه آهن روئی آئینه کند همیشه آهن روئی