قسمت هفدهم

گر عاشق زار روی تو نیستمی چندان به در سرای تو نه ایستمی
گفتی که مایست بردرم خیز برو ای دوست اگر نه ایستمی نیستمی

گر عقل به کوی دوست رهبر نبدی روی عاشق چنین مزعفر نبدی
گر آنکه صدف را غم گوهر نبدی بگشاده لب و عاشق و مضطر نبدی

گر قدر کمال خویش بشناختمی دامان خود از خاک بپرداختمی
خالی و سبک بر آسمان تاختمی سر بر فلک نهم برافراختمی

گر گفتن اسرار تو امکان بودی پست و بالا همه گلستان بودی
گر غیرت نخوت نه در ایام بدی هر فرعونی موسی عمران بودی

گر مجلس انس را به کار آمدمی هردم بدر تو بنده وار آمدمی
گر آفت تصدیع نبودی و ملال هر روز برت هزار بار آمدمی

گر من مستم ز روی بدکرداری ای خواجه برو تو عاقل و هشیاری
تو غره به طاعتی و طاعت داری این آن سر پل نیست که می‌پنداری

گر نقل و کباب و باده‌ی ناب خوری میدان که به خواب در، همی آب خوری
چون برخیزی ز خواب باشی تشنه سودت ندهد آب که در خواب خوری

گرنه حذر از غیرت مردان کنمی آن کار که دوش گفته‌ام آن کنمی
ور رشک نبودی همه هشیاران را بی‌خویش و خراب و مست و حیران کنمی

گرنه کشش یار مرا یار بدی با شاه و گدا مرا کجا کاربدی
گرنه کرم قدیم بسیار بدی کی یوسف جان میان بازار بدی

گر هیچ نشانه نیست اندر وادی بسیار امیدهاست در نومیدی
ای دل مبر امید که در روضه‌ی جان خرما دهی، ار نیز درخت بیدی