گر عاشق زار روی تو نیستمی | چندان به در سرای تو نه ایستمی | |
گفتی که مایست بردرم خیز برو | ای دوست اگر نه ایستمی نیستمی |
□
گر عقل به کوی دوست رهبر نبدی | روی عاشق چنین مزعفر نبدی | |
گر آنکه صدف را غم گوهر نبدی | بگشاده لب و عاشق و مضطر نبدی |
□
گر قدر کمال خویش بشناختمی | دامان خود از خاک بپرداختمی | |
خالی و سبک بر آسمان تاختمی | سر بر فلک نهم برافراختمی |
□
گر گفتن اسرار تو امکان بودی | پست و بالا همه گلستان بودی | |
گر غیرت نخوت نه در ایام بدی | هر فرعونی موسی عمران بودی |
□
گر مجلس انس را به کار آمدمی | هردم بدر تو بنده وار آمدمی | |
گر آفت تصدیع نبودی و ملال | هر روز برت هزار بار آمدمی |
□
گر من مستم ز روی بدکرداری | ای خواجه برو تو عاقل و هشیاری | |
تو غره به طاعتی و طاعت داری | این آن سر پل نیست که میپنداری |
□
گر نقل و کباب و بادهی ناب خوری | میدان که به خواب در، همی آب خوری | |
چون برخیزی ز خواب باشی تشنه | سودت ندهد آب که در خواب خوری |
□
گرنه حذر از غیرت مردان کنمی | آن کار که دوش گفتهام آن کنمی | |
ور رشک نبودی همه هشیاران را | بیخویش و خراب و مست و حیران کنمی |
□
گرنه کشش یار مرا یار بدی | با شاه و گدا مرا کجا کاربدی | |
گرنه کرم قدیم بسیار بدی | کی یوسف جان میان بازار بدی |
□
گر هیچ نشانه نیست اندر وادی | بسیار امیدهاست در نومیدی | |
ای دل مبر امید که در روضهی جان | خرما دهی، ار نیز درخت بیدی |