قسمت شانزدهم

تو سیر شدی من نشدم زین مستی من نیست شدم تو آنچه هستی هستی
تا آب ز نا و آسیا می‌ریزد می‌گردد سنگ و می‌زخد در پستی

جانا ز تو بیزار شوم نی نی نی با جز تو دگر یار شوم نی نی نی
در باغ وصالت چو همه گل بینم سرگشته بهر خار شوم نی نی نی

جان بگریزد اگر ز جان بگریزی وز دل بگریزم ار از آن بگریزی
تو تیری و ما همچو کمانیم هنوز تیری چه عجب گر ز کمان بگریزی

جان در ره ما بباز اگر مرد دلی ورنی سر خویش گیر کز ما بحلی
این ملک کسی نیافت از تنگ دلی حق می‌طلبی و مانده در آب و گلی

جان دید ز جانان ازل دمسازی می‌خواهد کز من ببرد هنبازی
این بازیها که جان برون آورده است ما را به خود تمام بازی بازی

جان روز چو مار است به شب چون ماهی بنگر که تو با کدام جان همراهی
گه با هاروت ساحر اندر چاهی گه در دل زهره پاسبان ماهی

جانم دارد ز عشق جان‌افزائی از سوداها لطیفتر سودائی
وز شهر تنم چو لولیان آواره است هر روز به منزلی و هر شب جائی

چشمان خمار و روی رخشان داری کان گوهر و لعل بدخشان داری
گیرم که چو غنچه خنده پنهان داری گل را ز جمال خود تو خندان داری

چشم تو بهر غمزه بسوزد مستی گر دلبندی هزار خون کردستی
از پای درآمد دل و دل پای نداشت از دست کسی که او ندارد رستی

چشم مستت ز عادت خماری افغان که نهاد رسم تنها خواری
چون می مددیست ای بخیلیت چراست می می نخوری و شیره می‌افشاری