قسمت شانزدهم

تا چند ز جان مستمند اندیشی تا کی ز جهان پرگزند اندیشی
آنچه از تو ستد همین کالبد است یک مزبله گو مباش چند اندیشی

تا خاک قدوم هر مقدم نشوی سالار سپاه نفس و آدم نشوی
تا از من و مای خود مسلم نشوی با این ملکان محروم و همدم نشوی

تا درد نیابی تو به درمان نرسی تا جان ندهی به وصل جانان نرسی
تا همچو خلیل اندر آتش نروی چون خضر به سرچشمه‌ی حیوان نرسی

تا در طلب گوهر کانی کانی تا در هوس لقمه‌ی نانی نانی
این نکته‌ی رمز اگر بدانی دانی هر چیزی که در جستن آنی آنی

تا عشق آن روی پریزاد شوی وانگه هردم چو خاک برباد شوی
دانم که در آتشی و بگذاشتمت باشد که در این واقعه استاد شوی

تا هشیاری به طعم مستی نرسی تا تن ندهی به جان پرستی نرسی
تا در غم عشق دوست چون آتش و آب از خود نشوی نیست به هستی نرسی

تقصیر نکرد عشق در خماری تقصیر مکن تو ساقی از دلداری
از خود گله کن اگر خماری داری تا خشت به آسیا بری خاک آری

تو آب نی خاک نی تو دگری بیرون ز جهان آب و گل در سفری
قالب جویست و جان در او آب حیات آنجا که توئی از این دو هم بی‌خبری

توبه کردم ز شور و بی‌خویشتنی عشقت بشنید از من به این ممتحنی
از هیزم توبه‌ی من آتش بفروخت می‌سوخت مرا که توبه دیگر نکنی

تو دوش چه خواب دیده‌ای می‌دانی نی دانش آن نیست بدین آسانی
در دست و تن تو کاله پنهان کرده است ای شحنه چراش زو نمی‌رنجانی