تا چند ز جان مستمند اندیشی | تا کی ز جهان پرگزند اندیشی | |
آنچه از تو ستد همین کالبد است | یک مزبله گو مباش چند اندیشی |
□
تا خاک قدوم هر مقدم نشوی | سالار سپاه نفس و آدم نشوی | |
تا از من و مای خود مسلم نشوی | با این ملکان محروم و همدم نشوی |
□
تا درد نیابی تو به درمان نرسی | تا جان ندهی به وصل جانان نرسی | |
تا همچو خلیل اندر آتش نروی | چون خضر به سرچشمهی حیوان نرسی |
□
تا در طلب گوهر کانی کانی | تا در هوس لقمهی نانی نانی | |
این نکتهی رمز اگر بدانی دانی | هر چیزی که در جستن آنی آنی |
□
تا عشق آن روی پریزاد شوی | وانگه هردم چو خاک برباد شوی | |
دانم که در آتشی و بگذاشتمت | باشد که در این واقعه استاد شوی |
□
تا هشیاری به طعم مستی نرسی | تا تن ندهی به جان پرستی نرسی | |
تا در غم عشق دوست چون آتش و آب | از خود نشوی نیست به هستی نرسی |
□
تقصیر نکرد عشق در خماری | تقصیر مکن تو ساقی از دلداری | |
از خود گله کن اگر خماری داری | تا خشت به آسیا بری خاک آری |
□
تو آب نی خاک نی تو دگری | بیرون ز جهان آب و گل در سفری | |
قالب جویست و جان در او آب حیات | آنجا که توئی از این دو هم بیخبری |
□
توبه کردم ز شور و بیخویشتنی | عشقت بشنید از من به این ممتحنی | |
از هیزم توبهی من آتش بفروخت | میسوخت مرا که توبه دیگر نکنی |
□
تو دوش چه خواب دیدهای میدانی | نی دانش آن نیست بدین آسانی | |
در دست و تن تو کاله پنهان کرده است | ای شحنه چراش زو نمیرنجانی |