لطفی که مرا شبانه اندوختهای | امروز چو زلف خود پس انداختهای | |
چشم توز می مست و من از چشم تو مست | زان مست بدین مست نپرداختهای |
□
با من ترش است روی یار قدری | شیرینتر از این ترش ندیدم شکری | |
بیزار شود شکر ز شیرینی خویش | گر زان شکر ترش بیابد خبری |
□
با نااهلان اگر چو جانی باشی | ما را چه زیان تو در زیانی باشی | |
گیرم که تو معشوق جهانی باشی | آری باشی، ولی زمانی باشی |
□
با یار به گلزار شدم رهگذری | بر گل نظری فکندم از بیخبری | |
دلدار به من گفت که شرمت بادا | رخسار من اینجا و تو بر گل نگری |
□
بد میکنی و نیک طمع میداری | هم بد باشد سزای بدکرداری | |
با اینکه خداوند کریم و است و رحیم | گندم ندهد بار چو جو میکاری |
□
پران باشی چو در صف یارانی | پری باشی سقط چو بی ایشانی | |
تا پرانی تو حاکمی بر سر آن | چون پر گشتی ز باد سرگردانی |
□
برخیز و به نزد آن نکونام درآی | در صحبت آن یار دلارام درآی | |
زین دام برون جه و در آن دام درآی | از در اگرت براند از بام درآی |
□
بر ظلمت شب خیمهی مهتاب زدی | میخفت خرد بر رخ او آب زدی | |
دادی همه را به وعده خواب خرگوشی | وز تیغ فراق گردن خواب زدی |
□
بر کار گذشته بین که حسرت نخوری | صوفی باشی و نام ماضی نبری | |
ابنالوقتی، جوانی و وقت بری | تا فوت نگردد این دم ما حضری |
□
بر گلشن یارم گذرت بایستی | بر چهرهی او یک نظرت بایستی | |
در بیخبری گوی ز میدان بردی | از بیخبریها خبرت بایستی |
□
بنمای به من رخت بکن مردمی | تا لاف زنم که دیدهام خرمی | |
ای جان جهان از تو چه باشد کمی | کز دیدن تو شاد شود آدمی |
□
بوئی ز تو و گل معطر نی نی | با دیدنت آفتاب و اختر نی نی | |
گوئی که شب است سوی روزن بنگر | گر تو بروی شب است دیگر نی نی |
□
بیآتش عشق تو تو نخوردم آبی | بینقش خیال تو ندیدم آبی | |
در آب تو کوست چون شراب نابی | مینالم و میگردم چون دولابی |
□
بیچاره دلا که آینهی هر اثری | گر سر کشی از صفات با دردسری | |
ای آینهای که قابل خیر وشری | زان عکس ترا چه غم که تو بیخبری |
□
بیجهد به عالم معانی نرسی | زنده به حیات جاودانی نرسی | |
تا همچو خلیل آتش اندر نشوی | چون خضر به آب زندگانی نرسی |
□
بیخود باشی هزار رحمت بینی | با خود باشی هزار زحمت بینی | |
همچون فرعون ریش را شانه مکن | گر شانه کنی سزای سبلت بینی |
□
بیرون نگری صورت انسان بینی | خلقی عجب از روم و خراسان بینی | |
فرمود که ارجعی رجوع آن باشد | بنگر به درون که بجز انسان بینی |
□
پیش آی خیال او که شوری داری | بر دیدهی من نشین که نوری داری | |
در طالع خود ز زهره سوری داری | در سینه چو داود زبوری داری |
□
بینام و نشان چون دل و جانم کردی | بیکیف طرب دست زنانم کردی | |
گفتم به کجا روم که جان را جانیست | بیجا و روان همچو روانم کردی |
□
پیوسته مها عزم سفر میداری | چون چرخ مرا زیر و زبر میداری | |
شیری و منم شکار در پنجهی تو | دل خوردئی و قصد جگر میداری |
□
تا چند ز جان مستمند اندیشی | تا کی ز جهان پرگزند اندیشی | |
آنچه از تو ستد همین کالبد است | یک مزبله گو مباش چند اندیشی |
□
تا خاک قدوم هر مقدم نشوی | سالار سپاه نفس و آدم نشوی | |
تا از من و مای خود مسلم نشوی | با این ملکان محروم و همدم نشوی |
□
تا درد نیابی تو به درمان نرسی | تا جان ندهی به وصل جانان نرسی | |
تا همچو خلیل اندر آتش نروی | چون خضر به سرچشمهی حیوان نرسی |
□
تا در طلب گوهر کانی کانی | تا در هوس لقمهی نانی نانی | |
این نکتهی رمز اگر بدانی دانی | هر چیزی که در جستن آنی آنی |
□
تا عشق آن روی پریزاد شوی | وانگه هردم چو خاک برباد شوی | |
دانم که در آتشی و بگذاشتمت | باشد که در این واقعه استاد شوی |
□
تا هشیاری به طعم مستی نرسی | تا تن ندهی به جان پرستی نرسی | |
تا در غم عشق دوست چون آتش و آب | از خود نشوی نیست به هستی نرسی |
□
تقصیر نکرد عشق در خماری | تقصیر مکن تو ساقی از دلداری | |
از خود گله کن اگر خماری داری | تا خشت به آسیا بری خاک آری |
□
تو آب نی خاک نی تو دگری | بیرون ز جهان آب و گل در سفری | |
قالب جویست و جان در او آب حیات | آنجا که توئی از این دو هم بیخبری |
□
توبه کردم ز شور و بیخویشتنی | عشقت بشنید از من به این ممتحنی | |
از هیزم توبهی من آتش بفروخت | میسوخت مرا که توبه دیگر نکنی |
□
تو دوش چه خواب دیدهای میدانی | نی دانش آن نیست بدین آسانی | |
در دست و تن تو کاله پنهان کرده است | ای شحنه چراش زو نمیرنجانی |
□
تو سیر شدی من نشدم زین مستی | من نیست شدم تو آنچه هستی هستی | |
تا آب ز نا و آسیا میریزد | میگردد سنگ و میزخد در پستی |
□
جانا ز تو بیزار شوم نی نی نی | با جز تو دگر یار شوم نی نی نی | |
در باغ وصالت چو همه گل بینم | سرگشته بهر خار شوم نی نی نی |
□
جان بگریزد اگر ز جان بگریزی | وز دل بگریزم ار از آن بگریزی | |
تو تیری و ما همچو کمانیم هنوز | تیری چه عجب گر ز کمان بگریزی |
□
جان در ره ما بباز اگر مرد دلی | ورنی سر خویش گیر کز ما بحلی | |
این ملک کسی نیافت از تنگ دلی | حق میطلبی و مانده در آب و گلی |
□
جان دید ز جانان ازل دمسازی | میخواهد کز من ببرد هنبازی | |
این بازیها که جان برون آورده است | ما را به خود تمام بازی بازی |
□
جان روز چو مار است به شب چون ماهی | بنگر که تو با کدام جان همراهی | |
گه با هاروت ساحر اندر چاهی | گه در دل زهره پاسبان ماهی |
□
جانم دارد ز عشق جانافزائی | از سوداها لطیفتر سودائی | |
وز شهر تنم چو لولیان آواره است | هر روز به منزلی و هر شب جائی |
□
چشمان خمار و روی رخشان داری | کان گوهر و لعل بدخشان داری | |
گیرم که چو غنچه خنده پنهان داری | گل را ز جمال خود تو خندان داری |
□
چشم تو بهر غمزه بسوزد مستی | گر دلبندی هزار خون کردستی | |
از پای درآمد دل و دل پای نداشت | از دست کسی که او ندارد رستی |
□
چشم مستت ز عادت خماری | افغان که نهاد رسم تنها خواری | |
چون می مددیست ای بخیلیت چراست | می می نخوری و شیره میافشاری |
□
چندان گفتی که از بیان بگذشتی | چندان گشتی بگرد آن کان گشتی | |
کشتی سخن در آب چندان راندی | نی تخته بماند نی تو و نی کشتی |
□
چون جمله خطا کنم صوابم تو بسی | مقصود از این عمر خرابم تو بسی | |
من میدانم که چون بخواهم رفتن | پرسند چه کردهای جوابم تو بسی |
□
چون خار بکاری رخ گل میخاری | تا گل ناری بر ندهد گلناری | |
فعل تو چو تخم و این جهان طاهون است | تا خشت بر آسیا بری خاک آری |
□
چون ساز کند عدم حیات افزائی | گیری ز عدم لقمه و خوش میخائی | |
در میرسدت طبق طبق حلواها | آنجا نه دکان پدید و نه حلوائی |
□
چونست به درد دیگران درمانی | چون نوبت درد ما رسد درمانی | |
من صبر کنم تا ز همه وامانی | آئی بر ما چو حلقه بر درمانی |
□
چون شب بر من زنان و گویان آئی | در نیم شبی صبح طرب بنمائی | |
زلف شب را گره گره بگشائی | چشمت مرسا که سخت بیهمتائی |
□
چون کار مسافران دینم کردی | حمال امانت یقینم کردی | |
گفتم که ضعیفم و گرانست این بار | زورم دادی و آهنینم کردی |
□
چون مست شوی قرابه بر پای زنی | با دشمن جان خویشتن رای زنی | |
هم باده خوری مها هم نای زنی | این طمع مکن که هر دو یک جای زنی |
□
چون ممکن آن نیست اینکه از بر ما برهی | یا حیله کنی ز حیلهی ما بجهی | |
یا بازخری تو خویش و مالی بدهی | آن به که دگر سر نکشی سر بنهی |
□
چونی ای آنکه از جمال فردی | صدبار ز چو نیم برون آوردی | |
چون دانستم ترا و چونت دیدم | بیدانش و بینشم به کلی ویران بردی |
□
چون نیشکر است این نیت ای نائی | شیرین نشود خسرو ما گر نائی | |
هر صبحدم آدم که هر صبحدمی | از عالم پیر بردمد برنائی |
□
حاشا که به ماه گویمت میمانی | یا چون قد تو سرو بود بستانی | |
مه را لب لعل شکرافشان ز کجاست | در سرو کجاست جنبش روحانی |
□
حیف است که پیش کر زنی طنبوری | یا یوسف همخانه کنی با کوری | |
یا قند نهی در دو لب رنجوری | یا جفت شود مخنثی با حوری |
□
خواهی که حیات جاودانه بینی | وز فقر نشانهی عیانی بینی | |
اندر ره فقر بد مرو تا نرود | مردانه درآ که زندگانی بینی |
□
خواهی که در این زمانه فردی گردی | یا در ره دین صاحب دردی گردی | |
این را بجز از صحبت مردان مطلب | مردی گردی چو گرد مردی گردی |
□
خود را چو دمی ز یار محرم یابی | در عمر نصیب خویش آن دم یابی | |
زنهار که ضایع نکنی آن دم را | زیرا که دگر چنان دمی کمیابی |
□
خود هیچ بسوی ما نگاهی نکنی | گیرم که گناهست گناهی نکنی | |
دل در گل رخسار تو مینالد زار | بر آینهی دلم تو آهی نکنی |
□
خوش باش که خوش نهاد باشد صوفی | از باطن خویش شاد باشد صوفی | |
صوفی صاف است غم بر او ننشیند | کیخسرو و کیقباد باشد صوفی |
□
خوش میسازی مرا و خوش میسوزی | خوش پرده همی دری و خوش میدوزی | |
آموختیم جوانی اندر پیری | از بخت جوان صلای پیرآموزی |
□
خیری بنمودی و ولیکن شری | نرمی و خبیث همچو مار نری | |
صدری و بزرگی و زرت هست ولیک | انصاف بده که سخت مادر غری |
□
در بادیهی عشق تو کردم سفری | تا بو که بیایم ز وصالت خبری | |
در هر منزل که مینهادم قدمی | افکنده تنی دیدم و افتاده سری |
□
در بیخبری خبر نبودی چه بدی | و اندیشهی خیر و شر نبودی چه بدی | |
ای هوش تو و گوش من و حلقهی در | گر حلقهی سیم و زر نبودی چه بدی |
□
در چشم منست این زمان ناز کسی | در گوش منست این دم آواز کسی | |
در سینه منم حریف و انباز کسی | سرمستم کی نهان کنم راز کسی |
□
در چشم منی و گرنه بینا کیمی | در مغز منی و گرنه شیدا کیمی | |
آنجا که نمیدانم آنجای کجاست | گر عشق تو نیستی من آنجا کیمی |
□
در خاک اگر رفت تن بیجانی | جان بر فلک افرازد و شاذروانی | |
در خاک بنفشهای بپایید و برست | چون برندهد سرو چنان بستانی |
□
در دست اجل چو درنهم من پائی | در کتم عدم در افکنم غوغائی | |
حیران گردد عدم که هرگز جائی | در هر دو جهان نیست چنین شیدائی |
□
در دل نگذشت کز دلم بگذاری | یا رخت فتاده در گلم بگذاری | |
بسیار زدم لاف تو با دشمن و دوست | ای وای به من گر خجلم بگذاری |
□
در دل نگذارمت که افگار شوی | در دیده ندارمت که بس خار شوی | |
در جان کنمت جای نه در دیده و دل | تا در نفس بازپسین یار شوی |
□
در روزه چو از طبع دمی پاک شوی | اندر پی پاکان تو بر افلاک شوی | |
از سوزش روزه نور گردی چون شمع | وز ظلمت لقمه لقمهی خاک شوی |
□
در زهد اگر موسی و هارون آئی | وانگاه چو جبرئیل بیرون آئی | |
از صورت زهد خود چه مقصود ترا | در سیرت اگر یزید و قارون آئی |
□
در زیر غزلها و نفیر و زاری | دردیست مرا ز چهرههای ناری | |
هرچند که رسم دلبریهاش خوشست | کو آن خوشیئیکه او کند دلداری |
□
در عالم حسن اینت سلطان که توئی | در خطهی لطف شهره برهان که توئی | |
در قالب عاشقان بیجان گشته | انصاف بدادیم زهی جان که توئی |
□
در عشق تو خون دیده بارید بسی | جان در تن من ز غم بنالید بسی | |
آگاه نی ز حالم ای جان جهان | چرخم به بهانه تو مالید بسی |
□
در عشق تو خون دیده بارید بسی | جان در تن من ز غم بنالید بسی | |
آگاه نی ز حالم ای جان جهان | چرخم به بهانه تو مالید بسی |
□
در عشق موافقت بود چون جانی | در مذهب هر ظریف معنی دانی | |
از سی و دو دندان چو یکی گشت دراز | بیدندان شد از چنان دندانی |
□
در عشق هر آن که برگزیند چیزی | از نفس هوس بر او نشیند چیزی | |
عشق آینه است هرکه در وی بیند | جز ذات و صفات خود نبیند چیزی |
□
درویشان را عار بود محتشمی | واندر دلشان بار بود محتشمی | |
اندر ره دوست فقر مطلق خوشتر | کاندر ره او خوار بود محتشمی |
□
در هر دو جهان دلبر و یارم تو بسی | زیرا که به هر غمیم فریاد رسی | |
کس نیست بجز تو ایمه اندر دو جهان | جز آن که ببخشیش باکرام کسی |
□
دستار نهادهای به مطرب ندهی | دستار بده تا ز تکبر برهی | |
خود را برهان از اینکه دستار نهی | دستار بده عوض ستان تاج شهی |
□
دل از می عشق مست میپنداری | جان شیفتهی الست میپنداری | |
تو نیستی و بلای تو در ره تو | آنست که خویش هست میپنداری |
□
دلدار به زیر لب بخواند چیزی | دیوانه شوی عقل نماند چیزی | |
یارب چه فسونست که او میخواند | کاندر دل سنگ مینشاند چیزی |
□
دلدار مرا گفت ز هر دلداری | گر بوسه خری بوسه ز من خر باری | |
گفتم که به زر گفت که زر را چکنم | گفتم که به جان گفت که آری آری |
□
دل گفت مرا بگو کرا میجوئی | بر گرد جهان خیره چرا میپوئی | |
گفتم که برو مرا همین خواهی گفت | سرگشته من از توام مرا میگوئی |
□
دل کیست همه کار و گیائیش توئی | نیک و بد و کفر و پارسائیش توئی | |
گفتم که برو مرا همین خواهی گفت | سرگشته من از توام مرا میگوئی |
□
دوش آمد آن خیال تو رهگذری | گفتم بر ما باش ز صاحب نظری | |
تا صبح دو چشم من بگفتش بتری | مهمان منی به آب چندانکه خوری |
□
دوش از سر عاشقی و از مشتاقی | میکردم التماس می از ساقی | |
چون جاه و جمال خویش بنمود به من | من نیست شدم بماند ساقی ساقی |
□
دوشینه مرا گذاشتی خوش خفتی | امشب به دغل بهر سوئی میافتی | |
گفتم که مرا تا به قیامت جفتی | گو آن سخنی که وقت مستی گفتی |
□
دی بلبلکی لطیفکی خوش گوئی | میگفت ترانهای کنار جوئی | |
کز لعل و زمرد و زر و زیره توان | برساخت گلی ولی ندارد بوئی |
□
دی بود چنان دولت و جان افروزی | و امروز چنین آتش عالم سوزی | |
افسوس که در دفتر ما دست خدا | آن را روزی نبشت این را روزی |
□
دیروز فسون سرد برخواند کسی | او سردتر از فسون خود بود بسی | |
بر مایدهی عشق مگس بسیار است | ای کم ز مگس کو برمد از مگسی |
□
دی عاقل و هشیار شدم در کاری | برهم زدم دوش مر مرا عیاری | |
دیدم که دل آن اوست من اغیارش | بیرون رفتم از آن میان من باری |
□
دی مست بدی دلا و چست و سفری | امروز چه خوردهای که از دی بتری | |
رقصان شده سر سبز مثال شجری | یا حاجب خورشید بسان سحری |
□
رفتم بر یار از سر سر دستی | گفتا ز درم برو که این دم مستی | |
گفتم بگشای در که من مست نیم | گفتا که برو چنانکه هستی هستی |
□
رفتم به طبیب گفتم ای بینائی | افتادهی عشق را چه میفرمایی | |
ترک صفت و محو وجودم فرمود | یعنی که ز هر چه هست بیرون آئی |
□
رقص آن نبود که هر زمان برخیزی | بیدرد چو گرد از میان برخیزی | |
رقص آن باشد کز دو جهان برخیزی | دل پاره کنی ور سر جان برخیزی |
□
رو ای غم و اندیشه خطا میگوئی | از کان وفا چرا جفا میگوئی | |
هر کودک را گر از جفا ترسانند | من پیر شدم در این مرا میگوئی |
□
روزی به خرابات گذر میکردی | کژ کژ به کرشمهای نظر میکردی | |
آنها که جهان زیر و زبر میکردند | چون کار جهان زیر و زبر میکردی |
□
زان ماه چهارده که بود اشراقی | گشتم زر ده دهی من از براقی | |
آن نیز ببرد از من تا هیچ شدم | ار ده ببرد چهار ماند باقی |
□
زاهد بودم ترانه گویم کردی | سر فتنهی بزم و بادهجویم کردی | |
سجادهنشین با وقارم دیدی | بازیچهی کودکان کویم کردی |
□
زاهد که نبرد هیچ سود ای ساقی | آن زهد نبود مینمود ای ساقی | |
مردانه درآ مرو تو زود ای ساقی | کاندر ازل آنچه هست بود ای ساقی |
□
سرسبزتر از تو من ندیدم شجری | پرنورتر از تو من ندیدم قمری | |
شبخیزتر از تو من ندیدم سحری | پرذوقتر از تو من ندیدم شکری |
□
سرسبزی باغ و گلشن و شمشادی | رقاص کن دلی و اصل شادی | |
ای آنکه هزار مرده را جان دادی | شاگرد تو میشوم که بس استادی |
□
سرمستم و سرمستم و سرمست کسی | می خوردم و می خوردم و از دست کسی | |
همچون قدحم شکست وانگه پرکرد | آخر ز گزاف نیست اشکست کسی |
□
سوگند همی خورد پریر آن ساقی | میگفت به حق صحبت مشتاقی | |
گر باده دهم به شهری و آفاقی | عقلی نگذارم به جهان من باقی |
□
شادی شادی و ای حریفان شادی | زان سوسن آزاد هزار آزادی | |
میگفت که دادی عاشقی من دادم | آری دادی مها و دادی دادی |
□
شب رفت و دلت نگشت سیر، ای ایچی | دست تو اگر نگیرد آن مه هیچی | |
خفتند حریفان همه چارهات اینست | کاندر می لعل و در سر خود پیچی |
□
شمشیر اگر گردن جان ببریدی | بل احیاء بربهم که شنیدی | |
روح یحیی اگر نه باقی بودی | در خون سر او سه ماه کی گردیدی |
□
شمعی است دل مراد افروختنی | چاکیست ز هجر دوست بردوختنی | |
ای بیخبر از ساختن و سوختنی | عشق آمدنی بود نه آموختنی |
□
صد روز دراز گر به هم پیوندی | جان را نشود از این فغان خرسندی | |
ای آن که به این حدیث ما میخندی | مجنون نشدی هنوز دانشمندی |
□
عاشق شوی ای دل و ز جان اندیشی | دزدی کنی و ز پاسبان اندیشی | |
دعوی محبت کنی ای بیمعنی | وانگه ز زبان این و آن اندیشی |
□
عالم سبز است و هر طرف بستانی | از عکس جمال گلرخی خندانی | |
هر سو گهریست مشتعل از کانی | هر سو جانیست متصل با جانی |
□
عاینت حمامة تحاکی حالی | تبکی و تصیح فوق غصن عالی | |
او ناله همیکرد و منش میگفتم | مینال بر این پرده که خوش مینالی |
□
عشق آن نبود که هر زمان برخیزی | وز زیر دو پای خویش گردانگیزی | |
عشق آن باشد که چون درآئی به سماع | جان در بازی وز دو جهان برخیزی |
□
عشقت صنما چه دلبریها کردی | در کشتن بنده ساحریها کردی | |
بخشی همه عشقت به سمرقند دلم | آگاه نی چه کافریها کردی |
□
عید آمد و عید بس مبارک عیدی | گر گردون را دهان بدی خندیدی | |
این هست ولیک اگر ز من بشنیدی | افسوس که عید عید ما را دیدی |
□
عید آمد و هرکس قدری مقداری | آراسته خود را ز پی دیداری | |
ما را چو توئی عید بکن تیماری | ای خلعت گل فکنده بر هر خاری |
□
غم را دیدم گرفته جام دردی | گفتم که غما خبر بود رخ زردی | |
گفتا چکنم که شادیی آوردی | بازار مرا خراب و کاسد کردی |
□
غمهای مرا همه بناغم داری | واندر غم خود همچو بناغم داری | |
گویی که تراام و چرا غم داری | ترسم که نباشی و چراغم داری |
□
کافر نشدی حدیث ایمان چکنی | بیجان نشدی حدیث جانان چکنی | |
در عربدهی نفس رکیکی تو هنوز | بیهوده حدیث سر سلطان چکنی |
□
گاه از غم او دست ز جان میشوئی | گه قصهی آ، به درد دل میگوئی | |
سرگشته چرا گرد جهان میپوئی | کو از تو برون نیست کرا میجویی |