قسمت پانزدهم

ای بر سر ره نشسته ره می‌طلبی در خرمن مه فتاده مه می‌طلبی
در چاه زنخدان چنین یوسف حسن خود دلو توئی یوسف و چه می‌طلبی

ای بنده اگر تو خواجه بشناختیی دل را ز غرور نفس پرداختیی
گر معرفتش ترا مسلم بودی یک لحظه به غیر او نپرداختیی

ای پیر اگر تو روی با حق داری یا همچو صلاح دست مطلق داری
اینک رسن دراز و اینک سر دار بسم الله اگر سر انا الحق داری

ای ترک چرا به زلف چون هندوئی رومی رخ و زنگی خط و پر چین موئی
نتوان دل خود را به خطا گم کردن ترسم که تو ترکی و به ترکی گوئی

ای چون علم بلند در صحرائی وی چون شکر شگرف در حلوائی
زان میترسم که بدرگ و بدرائی در مغز تو افکند دگر سودائی

ای چون علم سپید در صحرائی ای رحمت در رسیده از بالائی
من در هوس تو میپزم حلوائی حلوا بنگر به صورت سودائی

ای خواجه چرا بی‌پر و بالم کردی بر بوی ثواب در وبالم کردی
از تو بره‌ی تو جو ندزدیدم من از بهر چه جرم در جوالم کردی

ای خواجه ز هر خیال پر باد شوی وز هیچ ترش گردی و دلشاد شودی
دیدم که در آتشی و بگذاشتمت تا پخته و تا زیرک و استاد شوی

ای خواجه گنه مکن که بدنام شوی گر خاص توئی گنه کنی عام شوی
بر رهگذرت دام نهاده است ابلیس بدکار مباش زانکه در دام شوی

ای داده مرا به خواب در بیداری آسان شده در دلم همه دشواری
از ظلمت جهل و کفر رستم باری چون دانستم که عالم‌الاسراری