ای بر سر ره نشسته ره میطلبی | در خرمن مه فتاده مه میطلبی | |
در چاه زنخدان چنین یوسف حسن | خود دلو توئی یوسف و چه میطلبی |
□
ای بنده اگر تو خواجه بشناختیی | دل را ز غرور نفس پرداختیی | |
گر معرفتش ترا مسلم بودی | یک لحظه به غیر او نپرداختیی |
□
ای پیر اگر تو روی با حق داری | یا همچو صلاح دست مطلق داری | |
اینک رسن دراز و اینک سر دار | بسم الله اگر سر انا الحق داری |
□
ای ترک چرا به زلف چون هندوئی | رومی رخ و زنگی خط و پر چین موئی | |
نتوان دل خود را به خطا گم کردن | ترسم که تو ترکی و به ترکی گوئی |
□
ای چون علم بلند در صحرائی | وی چون شکر شگرف در حلوائی | |
زان میترسم که بدرگ و بدرائی | در مغز تو افکند دگر سودائی |
□
ای چون علم سپید در صحرائی | ای رحمت در رسیده از بالائی | |
من در هوس تو میپزم حلوائی | حلوا بنگر به صورت سودائی |
□
ای خواجه چرا بیپر و بالم کردی | بر بوی ثواب در وبالم کردی | |
از تو برهی تو جو ندزدیدم من | از بهر چه جرم در جوالم کردی |
□
ای خواجه ز هر خیال پر باد شوی | وز هیچ ترش گردی و دلشاد شودی | |
دیدم که در آتشی و بگذاشتمت | تا پخته و تا زیرک و استاد شوی |
□
ای خواجه گنه مکن که بدنام شوی | گر خاص توئی گنه کنی عام شوی | |
بر رهگذرت دام نهاده است ابلیس | بدکار مباش زانکه در دام شوی |
□
ای داده مرا به خواب در بیداری | آسان شده در دلم همه دشواری | |
از ظلمت جهل و کفر رستم باری | چون دانستم که عالمالاسراری |