قسمت پانزدهم

ای آنکه نظر به طعنه میاندازی بشناس دمی تو بازی از جان بازی
ای جان غریب در جهان میسازی روزی دو فتاد مرغزی بارازی

ای ابر که تو جهان خورشیدانی کاری مقلوب می‌کنی نادانی
از ظلم تو بر ماست جهان ظلمانی بس گریه نصیب ماست تا گریانی

ای از تو مرا گوش پرودیده بهی خوش آنکه ز گوش پای بر دیده نهی
تو مردم دیده‌ای نه آویزه‌ی گوش از گوش بدیده آ که در دیده نهی

ای باد سحر به کوی آن سلسله موی احوال دلم بگوی اگر یابی روی
ور زانکه ترا ز دل نباشد دلجوی زنهار مرا ندیده‌ای هیچ مگوی

ای باد سحر تو از سر نیکوئی شاید که حکایتم به آن مه گوئی
نی نی غلطم گرت بدوره بودی پس گرد جهان دگر کرا میجوئی

ای باده تو باشی که همه داد کنی صد بنده به یک صبوح آزاد کنی
چشمم به تو روشنست همچون خورشید هم در تو گریزم که توام شاد کنی

ای باطل اگر ز حق گریزی چکنی وی زهر بجز تلخی و تیزی چکنی
عشق آب حیات آمد و منکر چو خری ای خر تو در آب درنمیزی چکنی

ای باغ خدا که پر بت و پر حوری از چشم خلایق اینچنین چون دوری
ای دل نچشیده‌ای می منصوری گر منکر آن باغ شوی معذوری

ای بانگ رباب از کجا می‌آئی پرآتش و پر فتنه و پر غوغائی
جاسوس دلی و پیک آن صحرائی اسرار دلست هرچه می‌فرمائی

ای پر ز جفا چند از این طراری پنهان چه کنی آنچه به باطن داری
گر سر ز خط وفای من برداری واقف نیم از ضمیر دل پنداری