ای آنکه تو خون عاشقان آشامی | فریاد ز عاشقی و بیآرامی | |
ای دوست منم اسیر دشمن کامی | آخر به تو باز گردد این بدنامی |
□
ای آنکه ره گریز میاندیشی | تو پنداری که بر مراد خویشی | |
شه میکشدت مجوی با شه بیشی | که را بکند شهنشه درویشی |
□
ای آنکه ز حد برون جانافزایی | بیحدی و حد هر نفس بنمایی | |
دانی که نداری به جهان گنجایی | در غیب بچفسیدی و بیرون نایی |
□
ای آنکه ز حال بندگان میدانی | چشمی و چراغ در شب ظلمانی | |
باز دل ما را که تو میپرانی | آخر تو ندانی که تواش میخوانی |
□
ای آنکه ز خاک تیره نطعی سازی | هر لحظه بر او نقش دگر اندازی | |
گه مات شوی و گه بداری ماتم | احسنت زهی صنعت با خود بازی |
□
ای آنکه صلیب دار و هم ترسائی | پیوسته به زلف عنبر ترسائی | |
لب بر لب من به بوسه کمتر سائی | آئی بر من و لیک با ترس آئی |
□
ای آنکه طبیب دردهای مائی | این درد ز حد رفت چه میفرمائی | |
والله اگر هزار معجون داری | من جانم نبرم تا تو رخی ننمائی |
□
ای آنکه غلام خسرو شیرینی | با عشق بساز گر حریف دینی | |
پیوسته حریف عشق و گرمی میباش | تا عاشق گرم از تو برد عنینی |
□
ای آنکه مرا بستهی صد دام کنی | گوئی که برو در شب و پیغام کنی | |
گر من بروم تو با که آرام کنی | همنام من ای دوست کرا نام کنی |
□
ای آنکه مرا دهر زبان میدانی | ور زانکه ببندند دهان میدانی | |
ور جان و دلم نهان شود زیر زمین | شاد است روانم که روان میدانی |