قسمت پانزدهم

ای آنکه تو خون عاشقان آشامی فریاد ز عاشقی و بی‌آرامی
ای دوست منم اسیر دشمن کامی آخر به تو باز گردد این بدنامی

ای آنکه ره گریز می‌اندیشی تو پنداری که بر مراد خویشی
شه می‌کشدت مجوی با شه بیشی که را بکند شهنشه درویشی

ای آنکه ز حد برون جان‌افزایی بی‌حدی و حد هر نفس بنمایی
دانی که نداری به جهان گنجایی در غیب بچفسیدی و بیرون نایی

ای آنکه ز حال بندگان میدانی چشمی و چراغ در شب ظلمانی
باز دل ما را که تو میپرانی آخر تو ندانی که تواش میخوانی

ای آنکه ز خاک تیره نطعی سازی هر لحظه بر او نقش دگر اندازی
گه مات شوی و گه بداری ماتم احسنت زهی صنعت با خود بازی

ای آنکه صلیب دار و هم ترسائی پیوسته به زلف عنبر ترسائی
لب بر لب من به بوسه کمتر سائی آئی بر من و لیک با ترس آئی

ای آنکه طبیب دردهای مائی این درد ز حد رفت چه میفرمائی
والله اگر هزار معجون داری من جانم نبرم تا تو رخی ننمائی

ای آنکه غلام خسرو شیرینی با عشق بساز گر حریف دینی
پیوسته حریف عشق و گرمی میباش تا عاشق گرم از تو برد عنینی

ای آنکه مرا بسته‌ی صد دام کنی گوئی که برو در شب و پیغام کنی
گر من بروم تو با که آرام کنی همنام من ای دوست کرا نام کنی

ای آنکه مرا دهر زبان میدانی ور زانکه ببندند دهان میدانی
ور جان و دلم نهان شود زیر زمین شاد است روانم که روان میدانی