قسمت چهاردهم

سوگند بدان روی تو و هستی تو گر میدانم نه از تو این پستی تو
مستی و تهی دستیت آورد به من من بنده‌ی مستی و تهی دستی تو

صد داد همی رسد ز بیدادی تو در وهم چگونه آورم شادی تو
از بندگی تو سرو آزادی یافت گل جامه‌ی خود درید ز آزادی تو

عشقست که کیمیای شرقست در او ابریست که صد هزار برقست در او
در باطن من ز فر او دریائیست کاین جمله‌ی کاینات غرقست در او

عمرم به کنار زد کناری با تو چون عمر گذشتنیست باری با تو
نی نی غلطم گذرد پیشه‌ی عمر آن عمر که یافت او گذاری با تو

فرزانه‌ی عشق را تو دیوانه مگو همخرقه‌ی روح را بیگانه مگو
دریای محیط را تو پیمانه مگو او داند نام خود تو افسانه مگو

گر جمله برفتند نگارا تو مرو ای مونس و غمگسار ما را تو مرو
پرمیکن و می ده و همی خند چو قند ای ساقی خوب عالم آرا تو مرو

گر عاشق عشق ما شدی، ای مه‌رو بیرون شو ازین شش جهت تو بر تو
در رو تو درین عشق، اگر جویایی در بحر دل آن چه باشی اندر لب جو

گر عاقل و عالمی به عشق ابله شو ور ماه فلک توئی چو خاک ره شو
با نیک و بد و پیر و جوان همره شو فرزین و پیاده باش آنگه شه شو

گر هیچ ترا میل سوی ماست بگو ورنه که رهی عاشق و تنها است بگو
گر هیچ مرا در دل تو جاست بگو گر هست بگو نیست بگو راست بگو

گفتم روزی که من به جانم با تو دیگر نشدم بتا همانم با تو
لیکن دانم که هرچه بازم ببری زان میبازم که تا بمانم با تو