دوش آنچه برفت در میان تو و من | نتوان بنوشتن و نه بتوان گفتن | |
روزیکه سفر کنم ازین کهنه وطن | افسانه کند از آن شکنهای کفن |
□
دوشست دیدم یار جدائی جویان | با من به جفا و کین جدا شو گریان | |
امروز چنانم که جدا گشته ز جان | رخسارهی خود به خون فرقت شویان |
□
دی از تو چنان بدم که گل در بستان | امروز چنانم و چنانتر ز چنان | |
من چون نزنم دست که پابند منی | چون پای نکوبم که توئی دست زنان |
□
دیدم رویت بتا تو روپوش مکن | پنهانی ما تو بادهها نوش مکن | |
هر چند دراز کرده بد گوی زبان | ای چشم و چراغ عاشقان گوش مکن |
□
رفتم به طبیب و گفتم ای زینالدین | این نبض مرا بگیر و قاروره ببین | |
گفتا با دست با جنون گشته قرین | گفتم هله تا باد چنین باد چنین |
□
رفتی و نرفت ای بت بگزیدهی من | مهرت ز دل و خیالت از دیدهی من | |
میگردم من که بلکه پیشم افتی | ای راهنمای راه پیچیدهی من |
□
رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین | نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین | |
نی حق نه حقیقت نه شریعت نه یقین | اندر دو جهان کرا بود زهرهی این |
□
رو درد گزین درد گزین درد گزین | زیرا که دگر چاره نداریم جزین | |
دلتنگ مشو که نیستت بخت قرین | چون درد نباشدت از آن باش حزین |
□
روزیکه گذر کنی به خر پشتهی من | بنشین و بگو که ای به غم کشتهی من | |
تا بانگ زنم ز خاک آغشته به خون | کای یوسف روزگار و گمگشتهی من |
□
زان خسرو جان تو مهر شاهی بستان | وانگاه ز ماه تا به ماهی بستان | |
ای آنکه مراغه میکنی و از حیرت | تبریز بگوی و هرچه خواهی بستان |