قسمت سیزدهم

دوش آنچه برفت در میان تو و من نتوان بنوشتن و نه بتوان گفتن
روزیکه سفر کنم ازین کهنه وطن افسانه کند از آن شکنهای کفن

دوشست دیدم یار جدائی جویان با من به جفا و کین جدا شو گریان
امروز چنانم که جدا گشته ز جان رخساره‌ی خود به خون فرقت شویان

دی از تو چنان بدم که گل در بستان امروز چنانم و چنان‌تر ز چنان
من چون نزنم دست که پابند منی چون پای نکوبم که توئی دست زنان

دیدم رویت بتا تو روپوش مکن پنهانی ما تو باده‌ها نوش مکن
هر چند دراز کرده بد گوی زبان ای چشم و چراغ عاشقان گوش مکن

رفتم به طبیب و گفتم ای زین‌الدین این نبض مرا بگیر و قاروره ببین
گفتا با دست با جنون گشته قرین گفتم هله تا باد چنین باد چنین

رفتی و نرفت ای بت بگزیده‌ی من مهرت ز دل و خیالت از دیده‌ی من
میگردم من که بلکه پیشم افتی ای راهنمای راه پیچیده‌ی من

رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین
نی حق نه حقیقت نه شریعت نه یقین اندر دو جهان کرا بود زهره‌ی این

رو درد گزین درد گزین درد گزین زیرا که دگر چاره نداریم جزین
دلتنگ مشو که نیستت بخت قرین چون درد نباشدت از آن باش حزین

روزیکه گذر کنی به خر پشته‌ی من بنشین و بگو که ای به غم کشته‌ی من
تا بانگ زنم ز خاک آغشته به خون کای یوسف روزگار و گمگشته‌ی من

زان خسرو جان تو مهر شاهی بستان وانگاه ز ماه تا به ماهی بستان
ای آنکه مراغه می‌کنی و از حیرت تبریز بگوی و هرچه خواهی بستان