قسمت سیزدهم

در چشم منست ابروی همچو کمان من روح سپر کرده و او تیر زنان
چون زخم رسید زخم از پرده دران او نازکنان کنار و من لابه‌کنان

در حضرت توحید پس و پیش مدان از خویش مدان خالی و از خویش مدان
تو کج نظری هرچه درآری به نظر هیچ است همه ز آتشی بیش مدان

در دیده‌ی ما نگر جمال حق بین کاین عین حقیقت است و انوار یقین
حق نیز جمال خویش در ما بیند وین فاش مکن که خونت ریزد به زمین

در راه نیاز فرد باید بودن پیوسته حریص درد باید بودن
مردی نبود گریختن سوی وصال هنگام فراق مرد باید بودن

در عشق تو شوخ و شنگ باید بودن مردانه و مرد رنگ باید بودن
با جان خودم به جنگ باید بودن ور نی به هزار ننگ باید بودن

دل از طلب خوبی بی‌چون گشتن دریا خواهد شدن ز افزون گشتن
دل خون شد و شکر میکند زانکه بسی دلها خون شد در هوس خون گشتن

دل باغ نهانست و درختان پنهان صد سان بنماید او و خود او یکسان
بحریست محیط بیحد و بی‌پایان صد موج زند موج درون هرجان

دل برد ز من دوش به صد عشق و فسون بشکافت و بدید پر زخون بود درون
فرمود در آتشش نهادن حالی یعنی که نپخته است از آنست پر خون

دل گرسنه‌ی عید تو شد چون رمضان وز عید تو شد شاد و همایون رمضان
وانگه عمل کمان به مو وابسته است گر مو شود اندیشه نگنجد به میان

دلها مثل رباب و عشق تو کمان زامد شد این کمانچه دلها نالان
وانگه عمل کمان به مو وابسته است گر مو شود اندیشه نگنجد به میان