در چشم منست ابروی همچو کمان | من روح سپر کرده و او تیر زنان | |
چون زخم رسید زخم از پرده دران | او نازکنان کنار و من لابهکنان |
□
در حضرت توحید پس و پیش مدان | از خویش مدان خالی و از خویش مدان | |
تو کج نظری هرچه درآری به نظر | هیچ است همه ز آتشی بیش مدان |
□
در دیدهی ما نگر جمال حق بین | کاین عین حقیقت است و انوار یقین | |
حق نیز جمال خویش در ما بیند | وین فاش مکن که خونت ریزد به زمین |
□
در راه نیاز فرد باید بودن | پیوسته حریص درد باید بودن | |
مردی نبود گریختن سوی وصال | هنگام فراق مرد باید بودن |
□
در عشق تو شوخ و شنگ باید بودن | مردانه و مرد رنگ باید بودن | |
با جان خودم به جنگ باید بودن | ور نی به هزار ننگ باید بودن |
□
دل از طلب خوبی بیچون گشتن | دریا خواهد شدن ز افزون گشتن | |
دل خون شد و شکر میکند زانکه بسی | دلها خون شد در هوس خون گشتن |
□
دل باغ نهانست و درختان پنهان | صد سان بنماید او و خود او یکسان | |
بحریست محیط بیحد و بیپایان | صد موج زند موج درون هرجان |
□
دل برد ز من دوش به صد عشق و فسون | بشکافت و بدید پر زخون بود درون | |
فرمود در آتشش نهادن حالی | یعنی که نپخته است از آنست پر خون |
□
دل گرسنهی عید تو شد چون رمضان | وز عید تو شد شاد و همایون رمضان | |
وانگه عمل کمان به مو وابسته است | گر مو شود اندیشه نگنجد به میان |
□
دلها مثل رباب و عشق تو کمان | زامد شد این کمانچه دلها نالان | |
وانگه عمل کمان به مو وابسته است | گر مو شود اندیشه نگنجد به میان |