چندین به تو بر مهر و وفا بستهی من | ای خوی تو آزردن پیوستهی من | |
من صبر کنم ولیک ننگت نبود | یک روز تو از درد دل خستهی من |
□
چون آتش میشود عذارش به سخن | خون میچکد از چشم خمارش به سخن | |
چون میبرود صبر و قرارش به سخن | ای عشق سخن بخش درآرش به سخن |
□
چون بنده نهای ندای شاهی میزن | تیر نظر آنچنانکه خواهی میزن | |
چون از خود و غیر خود مسلم گشتی | بیخود بنشین کوس الهی میزن |
□
چون جوشش خنب عشق دیدم ز تو من | چون می به قوام خود رسیدم ز تو من | |
نی نی غلطم که تو می و من آبم | آمیختهایم و ناپدیدم ز تو من |
□
حرص و حسد و کینه ز دل بیرون کن | خوی بدو اندیشه تو دیگرگون کن | |
انکار زیان تست زو کمتر گیر | اقرار ترا سود دهد افزون کن |
□
چون زرد و نزار دید او رو یک من | خونابه روان ز چشم چون جو یک | |
خندید و به خنده گفت دلجو یک من | ای ظالم مظلومک بدخو یک من |
□
خود حال دلی بود پریشانتر از این | با واقعهی بیسر و سامانتر ازین | |
اندر عالم که دید محنتزدهای | سرگشتهی روزگار حیرانتر از این |
□
در بادهکشی تو خویش را ریشه مکن | وز باده و از ساده تو اندیشه مکن | |
با زنگی زلف او در آنور مجوی | اندیشهی باریک چنین پیشه مکن |
□
در بحر کرم حرص و حسد پیمودن | وین آب خوشی ز همدگر بربودن | |
ماهی ننهد آب ذخیره هرگز | چون بیدریا هیچ نخواهد بودن |
□
در پوش سلاح وقت جنگ است ای جان | اندیشه مکن که وقت تنگ است ای جان | |
بگذر ز جهان که جمله رنگست ای جان | هر گوشه یکی موش و پلنگ است ای جان |