قسمت سیزدهم

با دل گفتم اگر بود جای سخن با دوست غمم بگو در اثنای سخن
دل گفت به گاه وصل با یار مرا نبود ز نظاره هیچ پروای سخن

با دل گفتم عشق تو آغاز مکن بازم در صد محنت و غم باز مکن
دل تیره‌گیی کرد و بگفت ای سره مرد معشوق شگرفست برو ناز مکن

باغست و بهار و سر و عالی ای جان ما می نرویم از این حوالی ای جان
بگشای نقاب و در فروبند کنون مائیم و توئی و خانه خالی ای جان

بیدل من و بیدل تو و بیدل تو و من سرمست همی شدیم روزی به چمن
عمریست که من در آرزوی آنم کان عهد به یادآوری ای عهد شکن

با هر دو جهان چو رنگ باید بودن بیزار ز لعل و سنگ باید بودن
مردانه و مرد رنگ باید بودن ور نی به هزار ننگ باید بودن

بر خسته دلان راه ملامت میزن هردم زخمی فزون ز طاقت میزن
آتش میزن به هر نفس در جانی واندر همه دم دم فراغت میزن

بر گرد جهان این دل آواره‌ی من بسیار سفر کرد پی چاره‌ی من
وان آب حیات خوش و خوشخواره‌ی من جوشید و برآمد ز دل خاره‌ی من

بر گردن ما بهانه‌ای خواهی بستن وز دام و دوال ما نخواهی رستن
بالا نگران شدی که بیگانه شده است دف را بمیفشان که نخواهی رفتن

بسیار علاقه‌ها بباید ای جان تا مسکن و خانه‌ها شود آبادان
ای بلغاری تو خانه کن در بلغار وی تازی گو برو سوی عبادان

پالوده شوی در طلب پالودن فرسوده شوید در هوس فرسودن
تا لذت پالودنتان شرح دهد ور نیست چگونه هست خواهد بودن