قسمت یازدهم

دوش از سر مستی بخراشید رخم آندم که زروش لاله میچید رخم
گفتم مخراشش که از آنروز که زاد از قبله‌ی روی تو نگردید رخم

دوش از طربی بسوی اصحاب شدیم وز غوره فشانان سوی دوشاب شدیم
وز شب صفتان جانب مهتاب شدیم با بیداران ز خویش در خواب شدیم

دوش ارچه هزار نام بر ننگ زدم بر دامن آن عهد شکن چنگ زدم
دل بر دل او نهادم از شوق وصال هم عاقبت آبگینه بر سنگ زدم

دل داد مرا که دلستان را بزدم آن را که نواختم همان را بزدم
جانی که بدو زنده‌ام و خندانم دیوانه شدم چنانکه جان را بزدم

دیوانه‌ام نیم ولیک همی خوانندم بیگانه‌ام ولیک میرانندم
همچون عسسان بجهد در نیمه‌ی شب مستند ولی چو روز میدانندم

ذات تو ز عیبها جدا دانستم موصوف به مغز کبریا دانستم
من دل چکنم چونکه به تحقیق و یقین خود را چو شناختم ترا دانستم

رازیکه بگفتی ای بت بدخویم واگو که من از لطف تو آن میجویم
چون گفت به گریه درشدم پس گفتا وامیگویم خموش وامیگویم

رفتی و ز رفتن تو من خون گریم وز غصه‌ی افزون تو افزون گریم
نی خود چو تو رفتی ز پیت دیده برفت چون دیده برفت بعد از او چون گریم

روزت بستودم و نمی‌دانستم شب با تو غنودم و نمی‌دانستم
ظن برده بدم به خود که من من بودم من جمله تو بودم و نمی‌دانستم

روزی به خرابات تو می میخوردم وین خرقه‌ی آب و گل بدر می‌کردم
دیدم ز خرابات تو عالم معمور معمور و خراب از آن چنین میکردم