قسمت یازدهم

تا میرود آن نگار ما میرانیم پیمانه چو پر شود فرو گردانیم
چون بگذرد این سر که درین آب و گلست در صبح وصال دولتش خندانیم

تو بحر لطافتی و ما همچو کفیم آنسوی که موج رفت ما آنطرفیم
آن کف که به خون عشق آلودستی بر ما میزن که بر کفت همچو دفیم

جانرا که در این خانه وثاقش دادم دل پیش تو بود من نفاقش دادم
چون چند گهی نشست کدبانوی جان عشق تو رسید و سه طلاقش دادم

جانی که در او دو صد جهان میدانم گوئیکه فلانست و فلان میدانم
او شاهد حضرتست و حق نیک غیور هر چشم که بسته گشت از آن میدانم

چندانکه به کار خود فرو می‌بینم بی‌دیده‌گی خویش نکو می‌بینم
با زحمت چشم خود چه خواهم کردن اکنون که جهان به چشم او می‌بینم

چون تاج منی ز فرق خود افکندیم اینک کمر خدمت تو بربندیم
بسیار گریستیم و هجران خندید وقت است که او بگرید و ما خندیم

چون مار ز افسون کسی می‌پیچم چون طره‌ی جعد یار پیچاپیچم
والله که ندانم این چه پیچاپیچست این میدانم که چون نپیچم هیچم

چون می‌دانی که از نکوئی دورم گر بگریزم ز نیکوان معذورم
او همچو عصا کش است و من نابینا من گام به خود نمیزنم مأمورم

حاشا که ز زخم تیر و خنجر ترسیم وز بستن پای و رفتن سر ترسیم
ما گرم روان دوزخ آشامانیم از گفت و مگوی خلق کمتر ترسیم

خواهم که به عشق تو ز جان برخیزم وز بهر تو از هر دو جهان برخیزم
خورشید تو خواهم که بیاران برسد چون ابر ز پیش تو از آن برخیزم