تا میرود آن نگار ما میرانیم | پیمانه چو پر شود فرو گردانیم | |
چون بگذرد این سر که درین آب و گلست | در صبح وصال دولتش خندانیم |
□
تو بحر لطافتی و ما همچو کفیم | آنسوی که موج رفت ما آنطرفیم | |
آن کف که به خون عشق آلودستی | بر ما میزن که بر کفت همچو دفیم |
□
جانرا که در این خانه وثاقش دادم | دل پیش تو بود من نفاقش دادم | |
چون چند گهی نشست کدبانوی جان | عشق تو رسید و سه طلاقش دادم |
□
جانی که در او دو صد جهان میدانم | گوئیکه فلانست و فلان میدانم | |
او شاهد حضرتست و حق نیک غیور | هر چشم که بسته گشت از آن میدانم |
□
چندانکه به کار خود فرو میبینم | بیدیدهگی خویش نکو میبینم | |
با زحمت چشم خود چه خواهم کردن | اکنون که جهان به چشم او میبینم |
□
چون تاج منی ز فرق خود افکندیم | اینک کمر خدمت تو بربندیم | |
بسیار گریستیم و هجران خندید | وقت است که او بگرید و ما خندیم |
□
چون مار ز افسون کسی میپیچم | چون طرهی جعد یار پیچاپیچم | |
والله که ندانم این چه پیچاپیچست | این میدانم که چون نپیچم هیچم |
□
چون میدانی که از نکوئی دورم | گر بگریزم ز نیکوان معذورم | |
او همچو عصا کش است و من نابینا | من گام به خود نمیزنم مأمورم |
□
حاشا که ز زخم تیر و خنجر ترسیم | وز بستن پای و رفتن سر ترسیم | |
ما گرم روان دوزخ آشامانیم | از گفت و مگوی خلق کمتر ترسیم |
□
خواهم که به عشق تو ز جان برخیزم | وز بهر تو از هر دو جهان برخیزم | |
خورشید تو خواهم که بیاران برسد | چون ابر ز پیش تو از آن برخیزم |