قسمت دهم

خندید فرح تا بزنی انگشتک گردید قدح تا بزنی انگشتک
بنمودت ابروی خود از زیر نقاب چون قوس قزح تا بزنی انگشتک

در بحر صفا گداختم همچو نمک نه کف و ایمان نه یقین ماند و نه شک
اندر دل من ستاره‌ای شد پیدا گم گشت در آن ستاره هر هفت فلک

آنجا که عنایتست چه صلح و چه جنگ ور کار تو نیکست چه تسبیح و چه جنگ
وانکس که قبولست چه رومی و چه زنگ تسلیم و رضا باید ورنه سر و سنگ

با همت بازباش و با کبر پلنگ زیبا بگه شکار و پیروز به جنگ
کم کن بر عندلیب و طاوس درنگ کانجا همه آفتست و اینجا همه رنگ

برزن به سبوی صحبت نادان سنگ بر دامن زیرکان عالم زن چنگ
با نااهلان مکن تو یک لحظه درنگ آیینه چو در آب نهی گیرد زنگ

چون چنگ خودت بگیرم اندر بر تنگ وز پرده‌ی عشاق برآرم آهنگ
گر زانکه در آبگینه خواهی زد سنگ در خدمت تو بیایم اینک من و سنگ

می‌گردد این روی جهان رنگ به رنگ وز پرده همی بیند معشوقه‌ی شنگ
این لرزه‌ی دلها همه از معشوقیست کز عشق ویست نه فلک چون مادنگ

یک چند میان خلق کردیم درنگ ز ایشان بوفا نه بوی دیدیم نه رنگ
آن به که نهان شویم از دیده‌ی خلق چون آب در آهن و چو آتش در سنگ

آنکس که ترا دید و نخندید چو گل از جان و خرد تهیست مانند دهل
گبر ابدی باشد کو شاد نشد از دعوت ذوالجلال و دیدار رسل

آن می که گشود مرغ جانرا پر و بال دلرها برهانید ز سیری و ملال
ساقی عشق است و عاشقان مالامال از عشق پذیرفته و بر ماست حلال