قسمت نهم

از حادثه‌ی جهان زاینده مترس وز هرچه رسد چو نیست پاینده مترس
این یکدم عمر را غنیمت میدان از رفته میندیش وز آینده مترس

از روز قیامت جهان‌سوز بترس وز ناوک انتقام دلدوز بترس
ای در شب حرص خفته در خواب دراز صبح اجلت رسید از روز بترس

ای یوسف جان ز حال یعقوب بپرس وی جان کرم ز رنج ایوب بپرس
وی جمله خوبان بر تو لعبتگان حال ما را ز هجرنا خوب بپرس

جانا صفت قدم ز ابروت بپرس آشفتگیم ز زلف هندوت بپرس
حال دلم از دهان تنگت بطلب بیماری من ز چشم جادوت بپرس

چون روبه من شدی تو از شیر مترس چون دولت تو منم ز ادبیر مترس
از چرخ چو آن ماه ترا همراه است گر روز بگاهست وگر دیر مترس

دارد به قدح می حرامی که مپرس یک دشمن جان شگرف حامی که مپرس
پیشم دارد شراب خامی که مپرس می‌خواند مرمرا به نامی که مپرس

دلدار چنان مشوش آمد که مپرس هجرانش چنان پر آتش آمد که مپرس
گفتم که مکن گفت مکن تا نکنم این یک سخنم چنان خوش آمد که مپرس

رو در صف بندگان ما باش و مترس خاک در آسمان ما باش و مترس
گر جمله‌ی خلق قصد جان تو کنند دل تنگ مکن از آن ما باش و مترس

رو مرکب عشق را قوی ران و مترس وز مصحف کژ آیت حق خوان و مترس
چون از خود و غیر خود مسلم گشتی معشوق تو هم توئی یقین دان و مترس

رویم چو زر زمانه می‌بین و مپرس این اشک چو ناردانه می‌بین و مپرس
احوال درون خانه از من مطلب خون بر در آستانه می‌بین و مپرس