من بودم و دوش آن بت بنده نواز | از من همه لابه بود و از وی همه ناز | |
شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید | شبرا چه گنه حدیث ما بود دراز |
□
من سیر نگشتهام ز تو یار هنوز | وامم داری نبات بسیار هنوز | |
گر از سر خاک من برآید خاری | لب بگشاید به عشقت آن خار هنوز |
□
من همتیم کجا بود چون من باز | عرضه نکنم به هیچکس آز و نیاز | |
با خویشتنم خوش است در پردهی راز | گه صید و گهی قید و گهی ناز و گه آز |
□
میگوید مرمرا نگار دلسوز | میباید رفت چون به پایان شد روز | |
ای شب تو برون میای از کتم عدم | خورشید تو خویش را بدین چرخ بدوز |
□
نی چارهی آنکه با تو باشم همراز | نی زهرهی آنکه بیتو پردازم راز | |
کارم ز تو البته نمیگردد ساز | کار من بیچاره حدیثی است دراز |
□
هین وقت صبوحست میان شب و روز | غیر از مه وخورشید چراغی مفروز | |
زان آتش آب گونه یک شعله برآر | در بنگه اندیشه زن و پاک بسوز |
□
یاری خواهی ز یار با یار بساز | سودت سوداست با خریدار بساز | |
از بهر وصال ماه از شب مگریز | وز بهر گل و گلاب با خار بساز |
□
یک شب چو ستاره گر نخسبی تا روز | تابد به تو اینچنین مه جانافروز | |
در تاریکیست آب حیوان تو مخسب | شاید که شبی در آب اندازی پوز |
□
آمد آمد ترش ترش یعنی بس | میپندارد که من بترسم ز عسس | |
آن مرغ دلی که نیست در بند قفس | او را تو مترسان که نترسد از کس |
□
احوال دلم هر سحر از باد بپرس | تا شاد شوی از من ناشاد بپرس | |
ور کشتن بیگناه سودات شود | از چشم خود آن جادوی استاد بپرس |