قسمت هشتم

آن ساقی روح دردهد جام آخر این مرغ اسیر بجهد از دام آخر
گردد فلک تند مرا رام آخر وز کرده پشیمان شود ایام آخر

آن کس که ترا دیده بود ای دلبر او چون نگرد بسوی معشوق دگر
در دیده هر آنکه کرد سوی تو نظر تاریک نماید به خدا شمس و قمر

از عاشق بدنام بیا ننگ مدار ورنه برو این مصطبه را تنگ مدار
از دردی خم بجز مرا دنگ مدار ای خونی خونخواره ز ما چنگ مدار

امروز من از تشنه دهانی و خمار نی دل دارم نه عقل و نه صبر و قرار
می‌آیم و می‌روم چو انگور افشار آخر قدح شیره به عصار بسیار

اندیشه‌ی دهرت ز چه بگداخت جگر طبع تو مزاج دهر نشناخت مگر
پندار که نطفه‌ای نینداخت پدر انگار که گلخنی نپرداخت قدر

ای آمده ز آسمان درین عالم دیر و آورده خبرهای سموات به زیر
ز آواز تو آدمی کجا گردد سیر یارب تو بده دمدمه پنجه‌ی شیر

ای آنکه دلت باید در وی منگر زاهد شو و چشم را بخوابان بگذار
اما چکند چشم که بیرون و درون بیچاره‌ی عشق اوست بیچاره نظر

ای بوده سماع آسمانرا ره و در وی بوده سماع مرغ جانرا سر و پر
اما به حضور تست آن چیز دگر مانند نماز از پس پیغمبر

ای خاک درت ز آب کوثر خوشتر اندر ره تو پای من از سر خوشتر
چون بانگ دف عشق ترا ماه شنید مه گشت دو تا و گفت چنبر خوشتر

ای دلبر عیار دل نیکوفر از جمله‌ی نیکوان توئی نیکوتر
ای از شکرت دهان گلها پر زر وز هجر کبود پوش تو نیلوفر