قسمت هشتم

هم کفرم و هم دینم و هم صافم و درد هم پیرم و هم جوان و هم کودک خرد
گر من میرم مرا مگوئید که مرد کو مرده بدو زنده شد و دوست ببرد

همواره خوشی و دلکشی نامیزد هشدار مکن کژ که قدح میریزد
در عالم باد خاک بر سر کردن شک نیست که هر لحظه غباری خیزد

یاد تو کنم دلم تپیدن گیرد خونابه ز دیده‌ام چکیدن گیرد
هرجا خبر دوست رسیدن گیرد بیچاره دلم ز خود رمیدن گیرد

یاران یاران ز هم جدائی مکنید در سر هوس گریز پائی نکنید
چون جمله یکید دو هوائی مکنید فرمود وفا که بی‌وفائی مکنید

یار خواهم که فتنه‌انگیز بود آتش دل و خونخواره و خونریز بود
با چرخ و ستارگان با ستیز بود در بحر رود چو آتش نیز بود

یاریکه مرا در غم خود می‌بندد غمگینم از آنکه خوشدلم نپسندد
چون بیند او مرا که من غمگینم پنهان پنهان شکر شکر می‌خندد

یک سو مشکوة امر پیغام نهاد یک سوی دگر هزار گون دام نهاد
هر نیک و بدی که اول و آخر رفت او کرد ولی بهانه بر عام نهاد

یک لحظه اگر نفس تو محکوم شود علم همه انبیات معلوم شود
آن صورت غیبی که جهان طالب اوست در آینه‌ی فهم تو مفهوم شود

آن جمع کن جان پراکنده بیار وان مستی هر خواجه و هر بنده بیار
آواز بکش رضای پاینده بیار ز آواز سرافیل شوم زنده بیار

آن زلف سیاه و قد رعناش نگر شیرینی آن لعل شکرخاش نگر
گفتم که زکوة حسن یک بوسه بده برگشت و به خنده گفت سوداش نگر