هم کفرم و هم دینم و هم صافم و درد | هم پیرم و هم جوان و هم کودک خرد | |
گر من میرم مرا مگوئید که مرد | کو مرده بدو زنده شد و دوست ببرد |
□
همواره خوشی و دلکشی نامیزد | هشدار مکن کژ که قدح میریزد | |
در عالم باد خاک بر سر کردن | شک نیست که هر لحظه غباری خیزد |
□
یاد تو کنم دلم تپیدن گیرد | خونابه ز دیدهام چکیدن گیرد | |
هرجا خبر دوست رسیدن گیرد | بیچاره دلم ز خود رمیدن گیرد |
□
یاران یاران ز هم جدائی مکنید | در سر هوس گریز پائی نکنید | |
چون جمله یکید دو هوائی مکنید | فرمود وفا که بیوفائی مکنید |
□
یار خواهم که فتنهانگیز بود | آتش دل و خونخواره و خونریز بود | |
با چرخ و ستارگان با ستیز بود | در بحر رود چو آتش نیز بود |
□
یاریکه مرا در غم خود میبندد | غمگینم از آنکه خوشدلم نپسندد | |
چون بیند او مرا که من غمگینم | پنهان پنهان شکر شکر میخندد |
□
یک سو مشکوة امر پیغام نهاد | یک سوی دگر هزار گون دام نهاد | |
هر نیک و بدی که اول و آخر رفت | او کرد ولی بهانه بر عام نهاد |
□
یک لحظه اگر نفس تو محکوم شود | علم همه انبیات معلوم شود | |
آن صورت غیبی که جهان طالب اوست | در آینهی فهم تو مفهوم شود |
□
آن جمع کن جان پراکنده بیار | وان مستی هر خواجه و هر بنده بیار | |
آواز بکش رضای پاینده بیار | ز آواز سرافیل شوم زنده بیار |
□
آن زلف سیاه و قد رعناش نگر | شیرینی آن لعل شکرخاش نگر | |
گفتم که زکوة حسن یک بوسه بده | برگشت و به خنده گفت سوداش نگر |