قسمت هشتم

هر عمر که بی‌دیدن اصحاب بود یا مرگ بود به طبع یا خواب بود
آبی که ترا تیره کند زهر بود زهری که ترا صاف کند آب بود

هر قبض اثر علت اولی باشد صورت همه مقبول هیولی باشد
هر جزو ز کل بود ولی لازم نیست کانجا همه کل قابل اجزا باشد

هرگز حق صحبت قدیمت نبود واندیشه‌ی این سیه گلیمت نبود
بر دیده نشینی و بدل درباشی ور آتش و آب هیچ بیمت نبود

هر کو بگشاده گرهی می‌بندد بر حال خود و حال جهان میخندد
گویند سخن ز وصل و هجران آخر چیزیکه جدا نگشت چون پیوندد

هر لحظه همی خوانمش از راه بعید کو سوره‌ی یوسف است و قرآن مجید
گفتم که دلم خون شد و از دیده دوید گفت آنکه ترا دید کس را ندوید

هر لقمه‌ی خوش که بر دهان میگردد میجوشد و صافش همه جان میگردد
خورشید و مه و فلک از آن میگردد تا هرچه نهان بود عیان میگردد

هر موی زلف او یکی جان دارد ما را چو سر زلف پریشان دارد
دانی که مرا غم فراوان از چیست زانست که او ناز فراوان دارد

هستی اثری ز نرگس مست تو بود آب رخ نیستی هم از هست تو بود
گفتم که مگر دست کسی در تو رسد چون به دیدم که خود همه دست تو بود

هشدار که فضل حق بناگاه آید ناگاه آید بر دل آگاه آید
خرگاه وجود خود ز خود خالی کن چون خالی شد شاه به خرگاه آید

هل تا برود سرش به دیوار آید سر بشکند و جامه به خون آلاید
آید بر من سوزن و انگشت گزان کان گفته سخنهای منش یاد آید