هر عمر که بیدیدن اصحاب بود | یا مرگ بود به طبع یا خواب بود | |
آبی که ترا تیره کند زهر بود | زهری که ترا صاف کند آب بود |
□
هر قبض اثر علت اولی باشد | صورت همه مقبول هیولی باشد | |
هر جزو ز کل بود ولی لازم نیست | کانجا همه کل قابل اجزا باشد |
□
هرگز حق صحبت قدیمت نبود | واندیشهی این سیه گلیمت نبود | |
بر دیده نشینی و بدل درباشی | ور آتش و آب هیچ بیمت نبود |
□
هر کو بگشاده گرهی میبندد | بر حال خود و حال جهان میخندد | |
گویند سخن ز وصل و هجران آخر | چیزیکه جدا نگشت چون پیوندد |
□
هر لحظه همی خوانمش از راه بعید | کو سورهی یوسف است و قرآن مجید | |
گفتم که دلم خون شد و از دیده دوید | گفت آنکه ترا دید کس را ندوید |
□
هر لقمهی خوش که بر دهان میگردد | میجوشد و صافش همه جان میگردد | |
خورشید و مه و فلک از آن میگردد | تا هرچه نهان بود عیان میگردد |
□
هر موی زلف او یکی جان دارد | ما را چو سر زلف پریشان دارد | |
دانی که مرا غم فراوان از چیست | زانست که او ناز فراوان دارد |
□
هستی اثری ز نرگس مست تو بود | آب رخ نیستی هم از هست تو بود | |
گفتم که مگر دست کسی در تو رسد | چون به دیدم که خود همه دست تو بود |
□
هشدار که فضل حق بناگاه آید | ناگاه آید بر دل آگاه آید | |
خرگاه وجود خود ز خود خالی کن | چون خالی شد شاه به خرگاه آید |
□
هل تا برود سرش به دیوار آید | سر بشکند و جامه به خون آلاید | |
آید بر من سوزن و انگشت گزان | کان گفته سخنهای منش یاد آید |