قسمت هشتم

و هو معکم از او خبر می‌آید در سینه از این خبر شرر می‌آید
زانی ناخوش که خویش نشناخته‌ای چون بشناسی دگرچه در می‌آید

هان ای دل خسته وقت مرهم آمد خوش خوش نفسی بزن که آن دم آمد
یاریکه از او کار شود یاران را در صورت آدمی به عالم آمد

هر جا به جهان تخم وفا برکارند آن تخم ز خرمنگه ما می‌آ رند
هرجا ز طرب ساز نی بردارند آن شادی ماست آن خود پندارند

هر چند دلم رضا او می‌جوید او از سر شمشیر سخن می‌گوید
خون از سر انگشت فرو می‌چکدش او دست به خون من چرا می‌شوید

هرچیز که بسیار شود خوار شود گر خوار شود به خانه‌ی پار شود
گر سیر شود از همه بیزار شود یارش به بهای جان خریدار شود

هر دل که بسوی دلربائی نرود والله که بجز سوی فنائی نرود
ای شاد کبوتری که صید عشق است چندانکه برانیش بجائی نرود

هر روز دلم نو شکری نوش کند کز ذوق گذشته‌ها فراموش کند
اول باده ز عاشقی نوش کند آنگاه دهد به ما و مدهوش کند

هر شب که دل سپهر گلشن گردد عالم همه ساکن چو دل من گردد
صد آه برآورم ز آیینه‌ی دل آیینه‌ی دل ز آه روشن گردد

هر شب که ز سودای تو نوبت بزنند آن شب همه جان شوند هرجا که تنند
در چادر شب چه دختران دارد عشق گر غم آید سبلت و ریشش بکنند

هر عمر که بی‌دیدن اصحاب بود یا مرگ بود به طبع یا خواب بود
آبی که ترا تیره کند زهر بود زهری که ترا صاف کند آب بود