قسمت هفتم

شاد آنکه ز دور ما یار ما بنماید چون بچه‌ی خرد آستین برخاید
چون دید مرا کنار را بگشاید چون باز جهد مرغ دلم برباید

شادی همه طالبان که مطلوب رسید داد ای همه عاشقان که محبوب رسید
آن صحت رنجهای ایوب رسید آن یوسف صد هزار یعقوب رسید

شادم که غم تو در دل من گنجد زیرا که غمت بجای روشن گنجد
آن غم که نگنجد در افلاک و زمین اندر دل چون چشمه‌ی سوزن گنجد

شادی زمانه با غمم برنامد جز از غم دوست مرهمم برنامد
گفتم که به بینمش چه دمها دهمش چون راست بدیدمش دمم برنامد

شاهیست که تو هرچه بپوشی داند بی‌کام و زبان گر بخروشی داند
هر کس هوس سخن فروشی داند من بنده‌ی آنم که خموشی داند

شب چون دل عاشقان پر از سودا شد از چشم بد و نیک جهان تنها شد
با خون دلم چون سفر پنهانی گویند اشارتی که وقت آنها شد

شب رفت کجا رفت همانجای که بود تا خانه رود باز یقین هر موجود
ای شب چو روی بدان مقام موعود از من برسان که آن فلانی چون بود

شب گشت که خلقان همه در خواب روند ماننده‌ی ماهی همه در آب روند
چون روز شود جانب اسباب روند قوم دگری بسوی وهاب روند

شور آوردم که گاو گردون نکشد دیوانگیی که صد چو مجنون نکشد
هم من بکشم که شور تو جان منست جان خود را بگو کسی چون نکشد

شور عجبی در سر ما میگردد دل مرغ شده است و در هوا میگردد
هر ذره‌ی ما جدا جدا میگردد دلدار مگر در همه جا میگردد