قسمت هفتم

زندان تو از نجات خوشتر باشد نفرین تو از نبات خوشتر باشد
شمشیر تو از حیات خوشتر باشد ناسور تو از نوات خوشتر باشد

زنهار مگو که رهروان نیز نیند کامل صفتان بی‌نشان نیز نیند
ز اینگونه که تو محرم اسرار نه‌ای میپنداری که دیگران نیز نیند

سر دل عاشقان ز مطرب شنوید با ناله‌ی او بگرد دلها بروید
در پرده چه گفت اگر بدو میگروید یعنی که ز پرده هیچ بیرون نروید

سر مستان را ز محتسب ترسانند شد محتسب مست همه میدانند
این مردم شهر ما اگر مردانند این مستان را چرا گرو نستانند

سرویکه ز باغ پاکبازان باشد هم سرکش و هم سرخوش و نازان باشد
گر سر کشد او ز سرکشان میرسدش کاندر سر او غرور بازان باشد

سرهای درختان گل تر میچینند و اندر دل خود کان گهر می‌بینند
چون بر سر پایند که با بی‌برگی نومید نگردند و ز پا می‌شینند

سرهای درختان گل رعنا چیدند آن یعقوبان یوسف خود را دیدند
ایام زمستان چو سیه پوشیدند آخر ز پس نوحه‌گری خندیدند

سودای ترا بهانه‌ای بس باشد مستان ترا ترانه‌ای بس باشد
در کشتن ما چه میزنی تیغ جفا ما را سر تازیانه‌ای بس باشد

سوز دل عاشقان شررها دارد درد دل بی‌دلان اثرها دارد
نشنیدستی که آه دلسوختگان بر حضرت رحمت گذرها دارد

شاد آنکه جمال ماهتابش ببرد ساقی کرم مست و خرابش ببرد
میید آب دیده می‌ناید خواب ترسد که اگر بیاید آبش ببرد