قسمت هفتم

روزی که خیال دلستان رقص کند یک جان چکند که صد جهان رقص کند
هر پرده که میزنند در خانه‌ی دل مسکنی تن بینوا همان رقص کند

روزی که ز کار کمترک می‌آید در دیده خیال آن بتک می‌آید
از نادره‌گی و از غریبی که ویست در عین دلست و دل به شک می‌آید

روزیکه مرا عشق تو دیوانه کند دیوانگی کنم که دیو آن نکند
حکم مژه تو آن کند با دل من کز نوک قلم خواجه‌ی دیوان نکند

روزیکه وجودها تولد گیرد روزیکه عدم جانب اعلا گیرد
تا قبضه‌ی شمشیر که آلاید خون تا آتش اقبال که بالا گیرد

رو نیکی کن که دهر نیکی داند او نیکی را از نیکوان نستاند
مال از همه ماند و از تو هم خواهد ماند آن به که بجای مال نیکی ماند

زان آب که چرخ از آن بسر می‌گردد استاره‌ی جانم چو قمر می‌گردد
بحریست محیط و در وی این خلق مقیم تا کیست کز این بحر گهر میگردد

زان مقصد صنع تو یکی نی ببرید از بهر لب چون شکر خود بگزید
وان نی ز تو از بسکه می لب نوشید هم بر لب تو مست شد و بخروشید

ز اول که مرا عشق نگارم بربود همسایه‌ی من ز ناله‌ی من نغنود
اکنون کم شد ناله عشقم بفزود آتش چو هوا گرفت کم گردد دود

زلفت چو بر آن لعل شکرخای زند در بردن جان بندگان رای زند
دست خوش خویش را کس از دست دهد؟ افتاده‌ی خویش را کسی پای زند؟

زلف تو به حسن ذوفنونها برزد در مالش عنبر آستینها برزد
مشگش گفتم از این سخن تاب آورد درهم شد و خویشتن زمینها برزد