چون دیده بر آن عارض چون سیم افتاد | جان در لب تو چو دیدهی میم افتاد | |
نمرود صفت ز دیدگان رفت دلم | در آتش سودای براهیم افتاد |
□
چون دیده برفت توتیای تو چه سود | چون دل همه گشت خون وفای تو چه سود | |
چون جان و جگر سوخت تمام از غم تو | آنگاه سخنان جانفزای تو چه سود |
□
چون روز وصال یار ما نیست پدید | اندک اندک ز عشق باید ببرید | |
میگفت دلم که این محالست محال | سر پیش فکنده زیر لب میخندید |
□
چون زیر افکند در عراق آمیزد | دل عقل کند رها ز تن بگریزد | |
من آتشم و چو درد می برخیزم | هر آتش را که درد میبرخیزد |
□
چون شاهد پوشیده خرامان گردد | هر پوشیده ز جامه عریان گردد | |
بس رخت به خیل کاو گروگان گردد | گر سنگ بود چو کان زرافشان گردد |
□
چون صبح ولای حق دمیدن گیرد | جان در تن زندگان پریدن گیرد | |
حایی برسد مرد که در هر نفسی | بیزحمت چشم دوست دیدن گیرد |
□
چون صورت تو در دل ما بازآید | مسکین دل گمگشته بجا بازآید | |
گر عمر گذشت و یک نفس بیش نماند | چون او برسد گذشتهها بازآید |
□
چون نیستی تو محض اقرار بود | هستی تو سرمایهی انکار بود | |
هرکس که ز نیستی ندارد بوئی | کافر میرد اگرچه دیندار بود |
□
حاشا که دل از عشق جهانرا نگرد | خود چیست بجز عشق که آنرا نگرد | |
بیزار شوم ز چشم در روز اجل | گر عشق رها کند که جانرا نگرد |
□
خاک توام و خدای حق میداند | واجب نبود که از منت بستاند | |
ور بستاند دعا گری پیشه کنم | تا رحم کند پیش منت بنشاند |