قسمت ششم

چون دیده بر آن عارض چون سیم افتاد جان در لب تو چو دیده‌ی میم افتاد
نمرود صفت ز دیدگان رفت دلم در آتش سودای براهیم افتاد

چون دیده برفت توتیای تو چه سود چون دل همه گشت خون وفای تو چه سود
چون جان و جگر سوخت تمام از غم تو آنگاه سخنان جانفزای تو چه سود

چون روز وصال یار ما نیست پدید اندک اندک ز عشق باید ببرید
میگفت دلم که این محالست محال سر پیش فکنده زیر لب میخندید

چون زیر افکند در عراق آمیزد دل عقل کند رها ز تن بگریزد
من آتشم و چو درد می برخیزم هر آتش را که درد می‌برخیزد

چون شاهد پوشیده خرامان گردد هر پوشیده ز جامه عریان گردد
بس رخت به خیل کاو گروگان گردد گر سنگ بود چو کان زرافشان گردد

چون صبح ولای حق دمیدن گیرد جان در تن زندگان پریدن گیرد
حایی برسد مرد که در هر نفسی بی‌زحمت چشم دوست دیدن گیرد

چون صورت تو در دل ما بازآید مسکین دل گمگشته بجا بازآید
گر عمر گذشت و یک نفس بیش نماند چون او برسد گذشته‌ها بازآید

چون نیستی تو محض اقرار بود هستی تو سرمایه‌ی انکار بود
هرکس که ز نیستی ندارد بوئی کافر میرد اگرچه دیندار بود

حاشا که دل از عشق جهانرا نگرد خود چیست بجز عشق که آنرا نگرد
بیزار شوم ز چشم در روز اجل گر عشق رها کند که جانرا نگرد

خاک توام و خدای حق میداند واجب نبود که از منت بستاند
ور بستاند دعا گری پیشه کنم تا رحم کند پیش منت بنشاند